آخرین سنگر تویی
روزهای خوبی ندارم. حال و روز خوبی هم. مثل یک بیگانه میان جمع کثیری از آدمهای آشنا گیر افتادهام. بیگانه با همهچیز. با مکان، زمان، آدمها، اشیا. اینجا یا هرکجای دیگری از این دنیا، برایم هیچ فرقی با هم ندارند. آدمهای هرجا همینقدر برایم غریبهاند. تنها جایی که کمی به آن احساس تعلق دارم خانهام است؛ تنها کس، تو؛ تنها چیز، همین کامپیوتر و گوشی موبایلم. بد دورانی است. همیشه توی روزهای بد مدام با خودم تکرار میکردم: تمام میشود. تمام میشود. بالاخره یک روز تمام میشود. اما این روزها؟ حتا امیدی به تمام شدنشان هم ندارم. آخرین سنگرم تویی. آخرین چیزی که فکر میکردم بشود موقع فرو رفتن به آن چنگ زد. این روزها اما فقط از تو میترسم. کاری کردهای که بترسم. من... من رفیق میخواستم. من از این عشق هیچ وقت چیز دیگری نخواستهام.
فکر میکنم بشود یک کاری کرد. موقعیت را بهتر کرد. با وضعیت کنار آمد. یک کاری کرد. اما مثل آدم افسردهای که حتا توان بلند شدن ندارد نمیتوانم از جایم جم بخورم. کاش بلند شوم، لیستی درست کنم از چند کار و خودم را مجبور کنم بهشان عمل کنم. کاش بلند شوم. بس نیست زمین خوردن؟
این روزها انرژی منفی بیشترین چیز حاضر در حوالی من است. از آدمها. از اشیا. از در و دیوار. از تو. از خودم. انرژی منفی موج میزند میان کلمهها و جملههایم. باور کن دوست ندارم اینطوری بنویسم. از این چیزها بنویسم. اما اینجا هم اگر ننویسم پس کجا میشود نوشت؟ به تو هم اگر نگویم پس به چه کسی میشود گفت؟
کاش بیاید روزی که برایت بنویسم: آن روزهای بد که میگفتم؟ یادت هست؟ تمام شد. همهاش گذشت.