تنها چیزی که مهم بود دریچهی نگاه تو بود
گاهی اوقات فکر کردن به اینکه دیگران تو را توی ذهنشان چطور میبینند میشود آزاردهندهترین بلایی که آدم میتواند خودش بر سر خودش بیاورد. شاید بگویی مگر قرار نبود برایمان مهم نباشد قضاوت دیگران؟ قرار بود و هنوز هم هست اما تو داستانت فرق میکند. شاید نباید اینطور باشد اما تو برایم مهمی. همیشه مهم بودی. اینکه تو مرا چطور میبینی، چه کسی میدانی و تصورت از من چیست همیشه برایم سوال بوده. من بارها و بارها و بارها خودم را گذاشتهام جای تو و خودم را قضاوت کردهام و خودم را شماتت کردهام و خودم را عذاب دادهام و خودم را... من از دریچهی نگاه تو به خودم خیلی سخت میگیرم. شاید دارم بدترین حالتها را تصور میکنم. اما این بدترین حالتها آنی نیستند که منم. همهی ترسم از این است که تو من را آنطوری نبینی که واقعا هستم.
چکار میشود کرد؟
تو چرا اینقدر ناشناختهای برای من؟ چرا اینقدر غریبی؟ چرا در عین نزدیکی اینقدر دوری؟
کلمات مثل آبی که از ظرف سرریز میشود از انگشتانم روی کیبرد رها میشوند. بیفکر. فقط برای کمی آرام گرفتن مغزم. همهی اینها شده یک مشت جمله که آنقدر توی ذهنم تکرار شدهاند که موقع نوشتنشان کسی مدام در سرم میگوید: اینها را که هزار بار دیگر نوشتهای! همهی حرفهایم برای تو یک مشت جملهی تکراریِ هزار بار گفته شدهاند. یک مشت مفهوم از زیر کاغذ کاربن درآمده. یک مشت گلایه. یک مشت توهم. یک مشت یاوه. میدانم. حوصلهات را سربردهام.
میبینی؟ من حتا در همین نوشته هم دارم خودم را از نگاه تو قضاوت میکنم.
چکار میشود کرد؟
تو چرا اینقدر ناشناختهای برای من؟ چرا اینقدر غریبی؟ چرا در عین نزدیکی اینقدر دوری؟
کلمات مثل آبی که از ظرف سرریز میشود از انگشتانم روی کیبرد رها میشوند. بیفکر. فقط برای کمی آرام گرفتن مغزم. همهی اینها شده یک مشت جمله که آنقدر توی ذهنم تکرار شدهاند که موقع نوشتنشان کسی مدام در سرم میگوید: اینها را که هزار بار دیگر نوشتهای! همهی حرفهایم برای تو یک مشت جملهی تکراریِ هزار بار گفته شدهاند. یک مشت مفهوم از زیر کاغذ کاربن درآمده. یک مشت گلایه. یک مشت توهم. یک مشت یاوه. میدانم. حوصلهات را سربردهام.
میبینی؟ من حتا در همین نوشته هم دارم خودم را از نگاه تو قضاوت میکنم.