مرگ درمان ندارد
به نظر من اینکه مسئلهای را جوری بیان کنی که بتوانی صددرصدِ منظورت را منتقل کنی و هیچکس هم دچار سوءتفاهم نشود هنر بزرگی است. ولی فکر میکنم چنین چیزی هیچ وقت محقق نمیشود یا دستکم من چنین هنری ندارم. همیشه یک جای کار میلنگد. اما با وجود همهی اینها باید گفت.
با توجه به پست قبل و نظراتی که دریافت کردم، چیزی ذهنم را درگیر کرده که البته ارتباط چندانی با سوال پست قبل ندارد.
اینکه در پزشکی همهی تمرکز ما روی درمان است. درمان، به هر قیمتی که شده. درمان، بدون در نظر گرفتن هزار و یک مسئلهی دیگری که ممکن است وجود داشته باشد. درمان، حتا با وجود اینکه گاهی اوقات میدانیم و اطمینان داریم که درمانی وجود ندارد. درمان، درمانی که گاهی اوقات یک مشکل از هزار مشکل بیمار را کم میکند اما به زندهماندنش ربطی ندارد یا حتا گاهی اوقات مشکلاتی دیگر به هزار مشکل قبلیاش اضافه میکند. همهی اینها به خاطر اینکه همه و همهی تمرکز ما فقط و فقط روی درمان است. حال آنکه "مرگ" درمان ندارد. در هیچ جای پزشکی ما واحدی با عنوان مثلا "ایجاد آمادگی برای مرگ" یا یک چنین چیزی نداریم. درصورتیکه مرگ یک بخش جدانشدنی از حیات آدمی ست. مرگ اجتنابناپذیرترین اجتنابناپذیری است که در زندگی میشناسیم. مرگ علاج ندارد.
گاهی تنها کاری که برای یک نفر میشود کرد این است که با او صادق باشیم. وضعیتش را صادقانه برایش شرح دهیم، بیکم و کاست، بدون دادن هیچ امید واهییی که میدانیم وجود ندارد. اینکه کمکش کنیم تا بتواند شرایط موجود را بپذیرد و خودش را با وضعیتی که گرفتارش شده تطبیق دهد. اما همهی چیزی که به ما یاد دادهاند درمان است.
بگذارید چند خط از رمان مرگ ایوان ایلیچ تولستوی را برایتان بنویسم. ایوان ایلیچ، قاضی محترم و موفق رمان دچار یک بیماری سخت و لاعلاج میشود. تولستوی مینویسد:
«ایوان ایلیچ بیش از همهچیز، از دروغی رنج میبرد که معلوم نبود چرا همه میگفتند، و آگاهانه میگفتند و اصرار داشتند که او را بیماری عادی بدانند و نه محتضری در آستانهی مرگ. میگفتند که باید آرام بماند و به مداوا ادامه دهد و اگر به دستورهای پزشک عمل کند نتیجهی خوب خواهد گرفت. اما او به خوبی میدانست که هرکاری هم بکند هیچ نتیجهای جز عذابهای بیشتر و عاقبت مرگ نخواهد داشت. این دروغگویی او را عذاب میداد. این دروغ، این تیرگی مجازینی که بر پایان زندگیاش سایه میافکند، دروغی که این مرحلهی هولناک و شکوهمند زندگی او را که مرگ بود تا حد دید و بازدیدها و بحث بر سر چنین و چنان پردهها و خوشمزگی اوزونبرون ناهار پایین میآورد او را سخت عذاب میداد. چیزی نمانده بود فریاد بزند: «بس کنید، دروغ نگویید، خوب میدانید و من هم خوب میدانم که دارم میمیرم. دستکم این دریوریهایتان را کنار بگذارید.»
میدید که هیچکس غم او را نمیخورد زیرا هیچکس نمیخواهد حتا حال او را درک کند. گذشته از این دروغ، یا به علت آن، تلخترین رنج ایوان ایلیچ آن بود که هیچکس آنجور که او میخواست غم او را نمیخورد. او گاهی بعد از رنجی طولانی بیش از همهچیز دلش میخواست که کسی برایش مثل طفل بیماری غمخواری کند. دلش میخواست مثل طفلی که ناز و نوازشش میکنند رویش را ببوسند یا برایش اشک بریزند و دلداریاش بدهند.»*
بله! گاهی اوقات تنها کاری که باید کرد پذیرش حقیقت است و صداقت و کمی دلسوزی و مهربانی. چیزی که هیچوقت توی دانشگاه به ما یاد نمیدهند.
* از کتاب مرگ ایوان ایلیچ، تولستوی، ترجمهی سروش حبیبی
با توجه به پست قبل و نظراتی که دریافت کردم، چیزی ذهنم را درگیر کرده که البته ارتباط چندانی با سوال پست قبل ندارد.
اینکه در پزشکی همهی تمرکز ما روی درمان است. درمان، به هر قیمتی که شده. درمان، بدون در نظر گرفتن هزار و یک مسئلهی دیگری که ممکن است وجود داشته باشد. درمان، حتا با وجود اینکه گاهی اوقات میدانیم و اطمینان داریم که درمانی وجود ندارد. درمان، درمانی که گاهی اوقات یک مشکل از هزار مشکل بیمار را کم میکند اما به زندهماندنش ربطی ندارد یا حتا گاهی اوقات مشکلاتی دیگر به هزار مشکل قبلیاش اضافه میکند. همهی اینها به خاطر اینکه همه و همهی تمرکز ما فقط و فقط روی درمان است. حال آنکه "مرگ" درمان ندارد. در هیچ جای پزشکی ما واحدی با عنوان مثلا "ایجاد آمادگی برای مرگ" یا یک چنین چیزی نداریم. درصورتیکه مرگ یک بخش جدانشدنی از حیات آدمی ست. مرگ اجتنابناپذیرترین اجتنابناپذیری است که در زندگی میشناسیم. مرگ علاج ندارد.
گاهی تنها کاری که برای یک نفر میشود کرد این است که با او صادق باشیم. وضعیتش را صادقانه برایش شرح دهیم، بیکم و کاست، بدون دادن هیچ امید واهییی که میدانیم وجود ندارد. اینکه کمکش کنیم تا بتواند شرایط موجود را بپذیرد و خودش را با وضعیتی که گرفتارش شده تطبیق دهد. اما همهی چیزی که به ما یاد دادهاند درمان است.
بگذارید چند خط از رمان مرگ ایوان ایلیچ تولستوی را برایتان بنویسم. ایوان ایلیچ، قاضی محترم و موفق رمان دچار یک بیماری سخت و لاعلاج میشود. تولستوی مینویسد:
«ایوان ایلیچ بیش از همهچیز، از دروغی رنج میبرد که معلوم نبود چرا همه میگفتند، و آگاهانه میگفتند و اصرار داشتند که او را بیماری عادی بدانند و نه محتضری در آستانهی مرگ. میگفتند که باید آرام بماند و به مداوا ادامه دهد و اگر به دستورهای پزشک عمل کند نتیجهی خوب خواهد گرفت. اما او به خوبی میدانست که هرکاری هم بکند هیچ نتیجهای جز عذابهای بیشتر و عاقبت مرگ نخواهد داشت. این دروغگویی او را عذاب میداد. این دروغ، این تیرگی مجازینی که بر پایان زندگیاش سایه میافکند، دروغی که این مرحلهی هولناک و شکوهمند زندگی او را که مرگ بود تا حد دید و بازدیدها و بحث بر سر چنین و چنان پردهها و خوشمزگی اوزونبرون ناهار پایین میآورد او را سخت عذاب میداد. چیزی نمانده بود فریاد بزند: «بس کنید، دروغ نگویید، خوب میدانید و من هم خوب میدانم که دارم میمیرم. دستکم این دریوریهایتان را کنار بگذارید.»
میدید که هیچکس غم او را نمیخورد زیرا هیچکس نمیخواهد حتا حال او را درک کند. گذشته از این دروغ، یا به علت آن، تلخترین رنج ایوان ایلیچ آن بود که هیچکس آنجور که او میخواست غم او را نمیخورد. او گاهی بعد از رنجی طولانی بیش از همهچیز دلش میخواست که کسی برایش مثل طفل بیماری غمخواری کند. دلش میخواست مثل طفلی که ناز و نوازشش میکنند رویش را ببوسند یا برایش اشک بریزند و دلداریاش بدهند.»*
بله! گاهی اوقات تنها کاری که باید کرد پذیرش حقیقت است و صداقت و کمی دلسوزی و مهربانی. چیزی که هیچوقت توی دانشگاه به ما یاد نمیدهند.
* از کتاب مرگ ایوان ایلیچ، تولستوی، ترجمهی سروش حبیبی