یازده
مدتها پیش چیزی را دور انداختم که نمیبایست میداشتم. چیزی که بیش از هر چیز دیگر دوست داشتم. میترسیدم روزی آن را از دست بدهم. بنابراین خودم آن را رها کردم. به این نتیجه رسیدم که اگر قرار است از من دزدیده شود یا آن را بر اثر حادثهای از دست بدهم، بهتر است خودم از آن چشم بپوشم. البته دچار خشمی بودم که از بین نمیرفت، که بخشی از آن بود. اما همهی ماجرا یک اشتباه عظیم بود. نباید هرگز آن را دور میانداختم.
| کافکا در کرانه _ هاروکی موراکامی |
_ انگار زندگی ما لابهلای کتابها چال شده. شاید هم ما در دنیای کتابها خودمان را جستجو میکنیم.