پناه تو
اگر کسی تمام روز دمخور آدمهایی بوده باشد که هیچ او را نمیفهمند، آدمهایی که گویی در دنیای دیگری سیر میکنند. اگر بقیهی روز سرش را گرم کرده باشد با کامپیوتر و کتابهای درسی. اگر کسی آخر شب را با بیات اصفهان لطفی گذرانده باشد و رقص پردهی حریر تراس را در باد آخر شب اردیبهشت تماشا کرده باشد. اگر کسی تنهایی آمده باشد بالای بالای بالا تا بن مویرگهای مغزش. اگر کسی آخرین کلماتی که خوانده است اشعار مولانا باشد در وصف شمساش. اگر کسی یک ساعت تمام، با ذهنی خالی زل زده باشد به دیوار روبهرو و به دست و پای بستهاش فکر کرده باشد...
معلوم است که تهش پناه میآورد به تو. معلوم است که چیزهایی میگوید، کارهایی میکند که نباید. ولی دیگر چه فرقی میکند؟ ما از خیلی چیزها گذشتهایم.