برای هیچ
ساعت دو و بیست دقیقهی صبح است. زن به پشت خوابیده است روی زمین. دستهایش را زیر سرش به هم قلاب کرده. آسوده از لذت و رخوت و رنج و ملالی چند ساعته، شاید هم چند ساله. صدای خر خری آرام از تخت گوشهی اتاق به گوش میرسد. امیدوار است که سرمای سرامیکها کمی گرمای آتشی را که به جانش افتاده خنک کند. خنک نمیکند. بدنش اما به لرزه افتاده. دندانهایش به هم میخورند. دردی مبهم در تمام بدنش حس میکند. خیره است به سقف. آن جمله فوئنتس در کنستانسیا که «تعلقی که به خواب نمیرود، هیولا میآفریند.» مدام توی سرش تکرار میشود. اشکی از گوشهی چشمانش سرازیر میشود. با خودش میگوید: یعنی تمام شد؟ تهش این بود؟ سرش را برمیگرداند. نگاهی به آرام خوابیدهی روی تخت میاندازد. زمزمه وار میگوید: دیدی همه چیز خراب شد؟ با خودش فکر میکند: حالا چطور باید به زندگی ادامه دهم؟
زن اما ساعتی پیش مرده است.
____________________
در ایستگاه قطار. صدای سوت قطار شنیده میشود. کمی بعد زن میان دود و چرخهای قطار ناپدید میشود. کمی بعدتر خونی سرخ و غلیظ میان دود و هیاهو آهسته آهسته سطح زمین را میپوشاند.