حرف بزن
گفتم میترسم. گفتی نترس. گفتم هرچقدر که بگویی نترس چیزی از ترسم کم
نمیشود. میترسم. گفتی من هم مثل تو ام، من هم میترسم. و همین. من دلم
میخواست از ترسهایت برایم بگویی. من دلم میخواست برایم حرف بزنی. چند
جمله... نه! اصلا یک جمله از خودت برایم بگویی. نمیگفتی. من غریبه بودم؟
بودم. هستم. هر روز. همیشه. میخواستم بگویم زندگی همین طور برایم به
اندازهی کافی سخت است تو دیگر با حرف نزدنهایت سختترش نکن. نگفتم. گفتم
حرف بزن. و تو حرف نمیزدی. حرفی نداشتی که بزنی؟ بعید میدانم.
من اما یک دنیا حرف داشتم برای زدن. میتوانستم از میگرنت حرف بزنم که وقتی عود میکند من هم چقدر درد میکشم. از اینکه وقتی گفتم دردت به جونم حرفم تعارف و دروغ و این چیزها نبود، با همهی وجود آرزو میکردم میشد آن میگرن لعنتی را از تو بگیرند و بدهند به من، تا هروقت آن سردردهای لعنتی سراغم میآید به تو فکر کنم، به آسودگیهایت، به آرامشت، به تحملت، حتا به حرف نزدنهایت. من حرف زیاد داشتم. میتوانستم از بیماران درمانگاه صبح برایت حرف بزنم، از مریضی که موقع شرح حال گرفتن هروقت میخواست از جواب دادن به سوالی طفره برود سرش را کمی میچرخاند به سمت چپ و بعد کمی به صندلی گوشهی اتاق نگاه میکرد و کمی با روسریاش ور میرفت و در همین حال مثلا میگفت: نه، فلان مشکل رو ندارم! میتوانستم از آخرین رسپی من درآوردی ای حرف بزنم که اختراع کردهام، از آخرین غذایی که پختهام. یا از آخرین کتابی که دارم میخوانم. میتوانستم از دستگیرهی در تراس بگویم که خراب شده و کار نمیکند و برای هر بار باز کردنش باید کلیدش را خلاف جهت قفل شدن بچرخانم تا به آن بیزغولکی که در فرورفتگی چارچوب فرو میرود و در بسته میشود فشار بیاید و چفتش باز شود. میتوانستم از دکمهی حرف "ب" روی کیبورد لپتاپم حرف بزنم که نمیدانم چه مرگش شده و هر بار که فشارش میدهم به محض اینکه انگشتم را از روی دکمهی مذکور برمیدارم یک تقی میکند و برمیگردد به حالت اول و راه میرود روی اعصاب من. از این که چقدر خوشحالم که اسم تو حرف "ب" ندارد. میتوانستم از هزارتا مسئلهی کوچک و بزرگ دیگر حرف بزنم. از هر چیز کوچک و مسخرهای. که فقط حرف بزنم. با تو. با تویی که خوب میدانی من هم آدم این جور حرف زدنها نیستم.
به قول هدایت در زندگی دردهایی هست که آدم را مثل خوره میخورد. باید از دردها حرف زد. باید یک جایی نوشتشان. خوره من را خورده است. از بس که نگفتهام و کسی نشنیده. از بس که ننوشتهام و کسی نخوانده. دوست ندارم خوره تو را هم بخورد.
میفهمی؟
من اما یک دنیا حرف داشتم برای زدن. میتوانستم از میگرنت حرف بزنم که وقتی عود میکند من هم چقدر درد میکشم. از اینکه وقتی گفتم دردت به جونم حرفم تعارف و دروغ و این چیزها نبود، با همهی وجود آرزو میکردم میشد آن میگرن لعنتی را از تو بگیرند و بدهند به من، تا هروقت آن سردردهای لعنتی سراغم میآید به تو فکر کنم، به آسودگیهایت، به آرامشت، به تحملت، حتا به حرف نزدنهایت. من حرف زیاد داشتم. میتوانستم از بیماران درمانگاه صبح برایت حرف بزنم، از مریضی که موقع شرح حال گرفتن هروقت میخواست از جواب دادن به سوالی طفره برود سرش را کمی میچرخاند به سمت چپ و بعد کمی به صندلی گوشهی اتاق نگاه میکرد و کمی با روسریاش ور میرفت و در همین حال مثلا میگفت: نه، فلان مشکل رو ندارم! میتوانستم از آخرین رسپی من درآوردی ای حرف بزنم که اختراع کردهام، از آخرین غذایی که پختهام. یا از آخرین کتابی که دارم میخوانم. میتوانستم از دستگیرهی در تراس بگویم که خراب شده و کار نمیکند و برای هر بار باز کردنش باید کلیدش را خلاف جهت قفل شدن بچرخانم تا به آن بیزغولکی که در فرورفتگی چارچوب فرو میرود و در بسته میشود فشار بیاید و چفتش باز شود. میتوانستم از دکمهی حرف "ب" روی کیبورد لپتاپم حرف بزنم که نمیدانم چه مرگش شده و هر بار که فشارش میدهم به محض اینکه انگشتم را از روی دکمهی مذکور برمیدارم یک تقی میکند و برمیگردد به حالت اول و راه میرود روی اعصاب من. از این که چقدر خوشحالم که اسم تو حرف "ب" ندارد. میتوانستم از هزارتا مسئلهی کوچک و بزرگ دیگر حرف بزنم. از هر چیز کوچک و مسخرهای. که فقط حرف بزنم. با تو. با تویی که خوب میدانی من هم آدم این جور حرف زدنها نیستم.
به قول هدایت در زندگی دردهایی هست که آدم را مثل خوره میخورد. باید از دردها حرف زد. باید یک جایی نوشتشان. خوره من را خورده است. از بس که نگفتهام و کسی نشنیده. از بس که ننوشتهام و کسی نخوانده. دوست ندارم خوره تو را هم بخورد.
میفهمی؟