تجسم انسان بودن
یک چیزهایی تجسم انسان بودن است. مثل لحظهای که به غذا خوردن نیازمند میشوی. مثل نیازی که به دیگری پیدا میکنی.
یک چیزهایی تجسم انسان بودن است مثل وقتی که کلمهها توی سرت خودشان را به این سو و آن سو میزنند، به دنبال راهی برای خلاص شدن.
یک چیزهایی تجسم انسان بودن است مثل آن حجم کریه ادرار و مدفوعی که روزی چند بار میبینی که از تو دفع میشود. مثل دسته مویی که میریزد. مثل رشته موهایی که سرخ میشوند، زرد میشوند، سفید میشوند. مثل بدنی که بو میکند. اعضایی که تحلیل میروند. تنی که پیر میشود. دستی که میلرزد. قلبی که میایستد. مغزی که خاموش میشود.
یک چیزهایی تجسم انسان بودن است مثل جسمی که فانی است و ذهنی که دوست دارد مانا باشد. ذهنی که خلق میکند، افسانه میسازد، خلق میکند، داستان میگوید، خلق میکند، شعر میسراید، خلق میکند که جاودان بماند. که باور کند جاودان میماند.
یک چیزهایی تجسم انسان بودن است و انسان چقدر رقت انگیز است.
انسانی که روزها و ماهها و سالها به هر دری میزند که آنی نباشد که هست. که فراموش کند آنچه را که هست. که فراموش کند چقدر رقت انگیز است.
آه انسان! تو اشرف مخلوقات نبودی. تو هیچ چیز نبودی.
یک چیزهایی تجسم انسان بودن است مثل وقتی که کلمهها توی سرت خودشان را به این سو و آن سو میزنند، به دنبال راهی برای خلاص شدن.
یک چیزهایی تجسم انسان بودن است مثل آن حجم کریه ادرار و مدفوعی که روزی چند بار میبینی که از تو دفع میشود. مثل دسته مویی که میریزد. مثل رشته موهایی که سرخ میشوند، زرد میشوند، سفید میشوند. مثل بدنی که بو میکند. اعضایی که تحلیل میروند. تنی که پیر میشود. دستی که میلرزد. قلبی که میایستد. مغزی که خاموش میشود.
یک چیزهایی تجسم انسان بودن است مثل جسمی که فانی است و ذهنی که دوست دارد مانا باشد. ذهنی که خلق میکند، افسانه میسازد، خلق میکند، داستان میگوید، خلق میکند، شعر میسراید، خلق میکند که جاودان بماند. که باور کند جاودان میماند.
یک چیزهایی تجسم انسان بودن است و انسان چقدر رقت انگیز است.
انسانی که روزها و ماهها و سالها به هر دری میزند که آنی نباشد که هست. که فراموش کند آنچه را که هست. که فراموش کند چقدر رقت انگیز است.
آه انسان! تو اشرف مخلوقات نبودی. تو هیچ چیز نبودی.