من یکی قصهام بیسَر و بُن
شبها به پشت میخوابید روی خنکی سرامیکهای لخت کف اتاق، دستهایش را زیر سرش قلاب میکرد و زل میزد به نورهای متحرکی که از پنجره میافتاد روی سقف. به سایههایی که بلند میشدند و کوتاه میشدند و از بین میرفتند. چند ساعت تمام کارش همین بود که زل بزند به سقف و گوش بدهد و صدایی نیاید. شبها نمیتوانست بخوابد. به چیزی فکر نمیکرد. سرش تهی بود. بلایی داشت سرش میآمد یا آمده بود، اما نمیدانست چه بلایی. کسی را نداشت برایش حرف بزند. کسی برایش حرفی نمیزد. جایی را نداشت که برود. کسی جایی منتظرش نبود. روزها تا دیروقت توی تخت از این دنده به آن دنده میشد. کارش شده بود گوش بدهد به صدایی که نمیآمد. منتظر چه بود؟ نمیدانست. شاید هم میدانست و به من نمیگفت اما هرچه بود منتظر چیزی بود که قرار نبود اتفاق بیفتد. منتظر شنیدن صدایی بود که قرار نبود بشنود. نمیدانم. شاید هم منتظر آمدن کسی بود که قرار نبود هیچ وقت بیاید. اشتها نداشت. حالش از غذا و بوی غذا به هم میخورد. نمیدانم با چه زنده بود. هیچ کس نمیدانست. روز به روز لاغرتر میشد. زیر چشمهایش گود افتاده بود. حالش خوب نبود این را من هم میدیدم. هرکسی که دو تا چشم داشت میتوانست ببیند. از من بپرسی کسی که چشم نداشت هم میتوانست ببیند حالش خوش نیست. روزها یک آدم بود. شبها یک آدم دیگر. در مغزش یک آدم بود. در حرفهایش یک آدم دیگر. در نوشتههایش یک آدم دیگر. در سکوتهایش یک آدم دیگر. دوستانش او را یک آدم میدیدند. خانوادهاش یک آدم دیگر. آدمهای توی کوچه و خیابان یک آدم دیگر. همسایهها یک آدم دیگر. گم شده بود. نمیدانست کیست؟ کجاست؟ کدام یک از این آدمهاست؟ همهشان؟ هیچ کدامشان؟
از من بپرسی هر کس دیگری جای او بود حتما یک مرگش شده بود. این همه سخت جانی از کجای آن بدن لاغرش میآمد؟ نمیدانم. هیچ کس نمیدانست.
من مشکلات خودم را داشتم. درسم، کارم، کارهای شخصی روزانه و همهی گرفتاریهای روزمرهی یک آدم دست تنها که همهی بار زندگیاش روی دوش خودش است. وقتی برایش نداشتم. باور کنید توجیه نمیکنم. میدانم یک نفر باید برایش یک کاری میکرد اما آن یک نفر من نبودم. یک بار سرش داد زدم که تو چه مرگته؟ نباید داد میزدم. کار درستی نبود، اما کیست که اشتباه نکند؟ بغضش ترکید وسط گریه و ناله شنیدم که میگوید نمیداند. که خودش هم نمیداند چه بلایی سرش آمده. که خوشش نمیآید این طور با ترحم نگاهش کنم. که به کمک من یا هیچ آدم دیگری هیچ احتیاجی ندارد. که دلش نمیخواهد هیچ کسی هیچ زمانی هیچ کاری برایش بکند. پاک خل شده بود. نمیفهمیدم چه میگوید. از من بپرسی هیچ کس نمیفهمید او چه میگوید. آخر آرام گرفت. نشست روی زمین و سرش را انداخت پایین و با صدایی که به سختی شنیده میشد گفت: «من هر کار که میکنم، هر جایی که میروم، غذا که میخورم، کتاب که میخوانم، حرف که میزنم، حتا نفس که میکشم، در همان لحظه یک چیزی توی سرم هست که دارد مغزم را مثل خوره میخورد. من خودم نیستم. هیچ وقت، هیچ جا همهی خودم نیستم. چون در هر لحظه از خواب و بیداریام یک چیزی دارد مثل خوره مغزم را میخورد.»
میفهمیدم چه میگوید. خیلی خوب میفهمیدم چه میگوید.
از من بپرسی هر کس دیگری جای او بود حتما یک مرگش شده بود. این همه سخت جانی از کجای آن بدن لاغرش میآمد؟ نمیدانم. هیچ کس نمیدانست.
من مشکلات خودم را داشتم. درسم، کارم، کارهای شخصی روزانه و همهی گرفتاریهای روزمرهی یک آدم دست تنها که همهی بار زندگیاش روی دوش خودش است. وقتی برایش نداشتم. باور کنید توجیه نمیکنم. میدانم یک نفر باید برایش یک کاری میکرد اما آن یک نفر من نبودم. یک بار سرش داد زدم که تو چه مرگته؟ نباید داد میزدم. کار درستی نبود، اما کیست که اشتباه نکند؟ بغضش ترکید وسط گریه و ناله شنیدم که میگوید نمیداند. که خودش هم نمیداند چه بلایی سرش آمده. که خوشش نمیآید این طور با ترحم نگاهش کنم. که به کمک من یا هیچ آدم دیگری هیچ احتیاجی ندارد. که دلش نمیخواهد هیچ کسی هیچ زمانی هیچ کاری برایش بکند. پاک خل شده بود. نمیفهمیدم چه میگوید. از من بپرسی هیچ کس نمیفهمید او چه میگوید. آخر آرام گرفت. نشست روی زمین و سرش را انداخت پایین و با صدایی که به سختی شنیده میشد گفت: «من هر کار که میکنم، هر جایی که میروم، غذا که میخورم، کتاب که میخوانم، حرف که میزنم، حتا نفس که میکشم، در همان لحظه یک چیزی توی سرم هست که دارد مغزم را مثل خوره میخورد. من خودم نیستم. هیچ وقت، هیچ جا همهی خودم نیستم. چون در هر لحظه از خواب و بیداریام یک چیزی دارد مثل خوره مغزم را میخورد.»
میفهمیدم چه میگوید. خیلی خوب میفهمیدم چه میگوید.