شماره ۱۴۷ _ باز هم برای تو
روزی چند بار تصمیم میگیرم آن صفحهی کپک زدهی متروک ماندهی بیمصرف را برای همیشه ببندم و تمامش کنم اما یک چیزی مرا به آنجا وصل کرده است. یک چیزی به جز تو. گفته بودم اگر ماندهام فقط به خاطر تو ماندهام، دروغ نگفتم؛ اما چیزی که نمیگذارد آن صفحه را ببندم، حتا اگر تو هم دیگر آنجا نباشی آن عدد مزخرف بالای صفحه است. ۶۵۵ پست ناقابل. ۶۵۵ عکس در شش سال که خدا میداند هر کدامشان چقدر وقتم را گرفته. امروز رفته بودم آن قدیمیها را نگاه میکردم. منِ این روزها هیچ ربطی به غریبهی آن سالها ندارد. راستش اصلا از خودِ آن وقتهایم بدم میآید. از آن همه سطحی بودن و سادگی و حماقت و بیسوادی و بیهنری؛ اما چیز دیگری هم هست که خیلی به چشم میآید: شادی. من آن وقتها خیلی آدم شادی بودم. الکی خوش یا واقعا خوش یا هرچی فرقی نمیکند. شاد بودم. و حالا نیستم. خیلی وقت است که دیگر شاد نیستم. اصلا یادم رفته شاد بودن چه شکلی ست. آن همه ذوق از کجا میآمد؟ از حماقتم؟ توی باغ نبودن تو را الکی خوش بار میآورد؟ بیسوادی باعث میشود خیال کنی همه چیز درست است؟ شاید. آن شادی بیارزش بود؟ میدانم اما نمیدانم از این شاد نبودن راضی هستم یا نه؟ ناراضی نیستم اما این ناراضی نبودن معنیاش این نیست که راضیام.
چه بلایی سر آن آدم آمد؟ چرا این روزها به آینه که نگاه میکنم، چهرهای که میبینم، خطوط تازهی صورتم، نگاهِ توی چشمهام برایم غریبه است؟
من کیام عزیزم؟ من کیام؟ تو من را میشناسی هنوز؟