ما لجنهای بیهمهچیزِ خوپذیر!
از پنجرهی پاویون طبقهی ششم بیمارستان فرخی زل زده بودم به نورهای زرد و نارنجی شهر، به گرگ و میش هوا. بعد فکر کردم چند ماه دیگر من هم روی این تختها و خوشخوابهای فنری جوری خوابم میبرد که دخترهای تختهای کناری. فکر کردم چند ماه دیگر این شب تا صبح بیدار ماندنها جوری برایم عادی میشود که بیدار بودن در طول روز. فکر کردم چند روز دیگر که بگذرد من هم عادت میکنم به صدای نالهی آدمها، به بوی خون، به رفتارهای ناخوشایند پرسنل بیمارستان، به رفتارهای هر از گاه عجیب و غریب مریضها، به درد، به ناله، به بوی بد آدمها، به هرچه که توی این کشیکها عذابم میدهد. فکر کردم کمی دیگر که بگذرد عقربههای این ساعتها تندتر میچرخند. شبها سریعتر صبح میشوند. روزها آسانتر میگذرند.
بعد فکر کردم به تو. به دستهایت که هیچ وقت توی دستهایم نگرفتمشان. به چشمهایت که هیچ وقت زل نزدهام بهشان. به صدات که نمیدانی چقدر دلتنگش هستم.
داشتم فکر میکردم چند ماه دیگر که بگذرد به نبودن تو هم عادت میکنم؟ به سکوتت، به آن طوری که هستی و نباید باشی؟ به هر طوری که باید باشی و نیستی؟
به چیزی که میخواهم و نمیشود هیچ وقت؟
یک روز میآید که به گذشته که نگاه میکنم، به این روزهایی که سالهاست تمام نمیشوند و... اصلا میآید آن روز؟