آدم باید بتواند تاوان بدهد
این حوالی یک نفر دارد مربای آلبالو میپزد. و من دلم برای مادرم تنگ شده. این حوالی یک نفر دارد از آبسردکنهای کنار خیابان از دستهای بزرگ پدرش آب میخورد. و من دلم برای پدرم تنگ شده. این حوالی یک نفر دارد تولدی را تبریک میگوید. و من دلم برای او تنگ شده.
این حوالی یک نفر دو ساعت است که زل زده به سقف در جستجوی خطی برای نوشتن. و من دلم برای نوشتن تنگ شده. من دلم برای همه چیز تنگ شده. برای همهی چیزهایی که حق داشتم کنارم باشند و نیستند.
زویا پیرزاد یک جایی نوشته بود: «اگر دلت گرفت، سکوت کن. این روزها کسی معنای دلتنگی را نمیفهمد.» تو اما بگو. بگذار دلتنگیات را بدانند و نفهمند. من هم گفتم. نه یک بار و دو بار و ده بار. بارها و بارها گفتم و...
هیچ.
آدم باید بتواند بگوید. آدم باید بتواند بگوید و فهمیده نشود. آدم باید بتواند بگوید و تاوان گفتهاش را پس بدهد. آدم باید بتواند تاوان بدهد.
آدم باید بتواند هر شب هر شب پشت سرهم کشیک طب بایستد و تاب بیاورد. آدم باید بتواند هر روز هر روز مردن دیگران را ببیند و تاب بیاورد. آدم باید بتواند یک ماه تمام یک غذای درست نخورد و تاب بیاورد. آدم باید بتواند زخم زبانهای دیگران را بشنود و تاب بیاورد.
آدم باید بتواند سپیده دم تابستان که خسته و تنها از دلتنگی توی تختش گریه میکند، تاب بیاورد و نمیرد. آدم باید ببیند چطور کسی که دوستش دارد را از او میگیرند و تاب بیاورد و نمیرد. آدم باید بتواند سپر بیندازد و نجنگد و ببیند دیگری چطور پیروز میشود، و تاب بیاورد. و نمیرد. آدم باید بتواند بارها و بارها مردن خودش را تماشا کند. و تاب بیاورد. و نمیرد.
آدم باید بتواند تاوان بدهد.
آدم باید بتواند همهی اینها را که نوشت نمیرد، و بلند بشود، و برود صبحانه بخورد، و آماده شود برای یک روز دیگر، زخم زبانهایی دیگر، کشیکی دیگر، دلتنگی ادامه داری دیگر، مردنی دیگر.
این حوالی یک نفر دو ساعت است که زل زده به سقف در جستجوی خطی برای نوشتن. و من دلم برای نوشتن تنگ شده. من دلم برای همه چیز تنگ شده. برای همهی چیزهایی که حق داشتم کنارم باشند و نیستند.
زویا پیرزاد یک جایی نوشته بود: «اگر دلت گرفت، سکوت کن. این روزها کسی معنای دلتنگی را نمیفهمد.» تو اما بگو. بگذار دلتنگیات را بدانند و نفهمند. من هم گفتم. نه یک بار و دو بار و ده بار. بارها و بارها گفتم و...
هیچ.
آدم باید بتواند بگوید. آدم باید بتواند بگوید و فهمیده نشود. آدم باید بتواند بگوید و تاوان گفتهاش را پس بدهد. آدم باید بتواند تاوان بدهد.
آدم باید بتواند هر شب هر شب پشت سرهم کشیک طب بایستد و تاب بیاورد. آدم باید بتواند هر روز هر روز مردن دیگران را ببیند و تاب بیاورد. آدم باید بتواند یک ماه تمام یک غذای درست نخورد و تاب بیاورد. آدم باید بتواند زخم زبانهای دیگران را بشنود و تاب بیاورد.
آدم باید بتواند سپیده دم تابستان که خسته و تنها از دلتنگی توی تختش گریه میکند، تاب بیاورد و نمیرد. آدم باید ببیند چطور کسی که دوستش دارد را از او میگیرند و تاب بیاورد و نمیرد. آدم باید بتواند سپر بیندازد و نجنگد و ببیند دیگری چطور پیروز میشود، و تاب بیاورد. و نمیرد. آدم باید بتواند بارها و بارها مردن خودش را تماشا کند. و تاب بیاورد. و نمیرد.
آدم باید بتواند تاوان بدهد.
آدم باید بتواند همهی اینها را که نوشت نمیرد، و بلند بشود، و برود صبحانه بخورد، و آماده شود برای یک روز دیگر، زخم زبانهایی دیگر، کشیکی دیگر، دلتنگی ادامه داری دیگر، مردنی دیگر.
بله. آدم باید بتواند.