خلوتِ بیفکری
در خانهی مادربزرگم، یک خانهی قدیمی در یکی از محلههای قدیمی یک شهر کوچک قدیمی، زمستان است. شب است. نیمهشب است. بیرون باران میبارد. از همان بارانها که گلی توی در دنیای تو ساعت چند است بهشان میگفت بارش. نور زرد رنگ یک آباژور قدیمی، دیوارهای کهنهی ترک برداشته، قالیچهی دستباف قدیمی، بخاری گازی که شعلههایش نارنجی میسوزد، کتری چدنی ته سوز و قهوه جوش مسی روی بخاری، یک تلوزیون ناسیونال قدیمی خاموش و خاک گرفته گوشهی اتاق، یک چمدان کوچک باز نشده گوشهی دیگر، چند قاب عکس که تویشان آدمهای رفته لبخند زنان دارند میگویند سیب به دیوار غربی، یک پنجرهی بزرگ با پردههای حریر کشیده در دیوار جنوبی، یک کاناپهی کهنهی زهوار در رفته درست روبه پنجره، من نشسته روی کاناپه، تنها، تنهای تنها، صدای باران که میخورد به برگهای پهن چنارهای توی کوچه، بوی قهوهی دمی که پیچیده در خانه، من که مچاله شدهام روی کاناپه و شال سفید رنگ بزرگی که مادربزرگ تازه فوت کردهام برای خودش بافته بود را محکم پیچیدهام دور خودم، من که زل زدهام به چراغ تیر برق کوچه، به قطرههای باران توی نور زرد چراغ، به قطرههای باران که چکه چکه فرود میآیند بر شیشههای بخارگرفتهی پنجره، من که ذهنم خالی است از زندگی و هرچه نامش زندگیست، من، تنها، خانهی قدیمی یک شهر کوچک قدیمی. زمستان.
و همین. بی بیش و کم.
پ ن: اولین روز فرار به خانهی متروک ماندهی مادربزرگ فوت شدهام. فرار به تنهایی و خلوت. فرار به خود. فرار به هیچ. برای هیچ.
و همین. بی بیش و کم.
پ ن: اولین روز فرار به خانهی متروک ماندهی مادربزرگ فوت شدهام. فرار به تنهایی و خلوت. فرار به خود. فرار به هیچ. برای هیچ.