با تنِ کلاغ از سکوت مگو
حرف میزند. از صبح تا شب یکریز در حال حرف زدن است. با من، با تو، با او، با هر کسی. باور کنید توی خیابان اگر از کنار کسی رد شود بیاختیار با او هم حرف میزند. تعجب نمیکنم اگر توی تنهایی با در و دیوار و کمد و کیف و زمین و زمان هم حرف بزند. حرف میزند. مدام در حال حرف زدن است. از خودش از دیگری از هوا از آب از غذا از آدمها از اشیا از گیاهان از هر موجود زنده و مردهای حرف میزند. باور کنید جز وقتهایی که خواب است همیشه در حال حرف زدن است. زمانهایی هم که دیگر حرفی برای گفتن ندارد زیر لب آواز میخواند. در هر حال آن تارهای صوتی مدام باید در حال ارتعاش باشند. آن عضلات فک و صورت مدام باید در حال انبساط و انقباض باشند. تعجب نمیکنم اگر توی خوابهایش هم مدام در حال حرف زدن باشد. همین الان هم دارد حرف میزند، درست نشسته است در چند سانتیمتری من و مدام حرف میزند. حتا اگر اینجا نبود هم مطمئن بودم که جایی دیگر در حال حرف زدن است. حرف میزند. حرف میزند. حرف میزند اما بعد از گذشت ساعتها باور کنید چیزی نگفته است. یعنی چیزی که ارزش گفتن داشته باشد نگفته است. به هر حال این هم نوعی توانایی است. همین که ساعتها حرف بزنی بدون اینکه چیز درخوری گفته باشی هم یک جور توانایی است.
از شما چه پنهان بعضی وقتها دلم میخواهد پناه ببرم به گوشهای و به خاطر حق تیرِ نداشتهام ساعتها با صدای بلند گریه کنم.