همیشه‌ی متروک

زندگی‌ام هرگز چیزی به‌جز واژه‌ها نبوده است

ضیافت مرغ‌ها

توی یکی از کوچه پس کوچه‌های فهادان گم شده بودم، صدایی نمی‌آمد، همه چیز صامت بود،‌ شاید هم صداها را فراموش کرده‌ام. این جور موقع‌ها همه چیز یادم نمی‌ماند. یادم هست که ایستاده بودم زیر سایه‌ی آخرین قسمت سقف انتهای کوچه، نمی‌دانم می‌دانید از چه حرف می‌زنم یا نه، تا به حال کوچه پس کوچه‌های یزد را دیده‌اید؟ یادم هست که سرم را بالا بردم و به آسمان نگاه کردم. میان هُرم گرمای هوا و آسمان آبی کم‌رنگ مرغ‌ها داشتند پرواز می‌کردند. باور کنید ده بیست تا مرغ دیدم با آن هیکل‌های درشتشان که داشتند توی هوا پرواز می‌کردند و از دیوار کاهگلی سمت چپم که نمی‌دانم دیوار خانه بود یا باغ یا خرابه یا کجا در هوای پشت دیوار سمت راستم از دیدرس خارج می‌شدند. بعضی‌هاشان یک ماهی بین نوک‌هایشان بود و یکی دوتاشان یک کنده‌ی کلفت درخت همراه داشتند. از دیوار سمت چپم پرواز می‌کردند به دیوار سمت راست. مرغ‌ها. قهوه‌ای، سیاه، سفید، خاکستری. با یک ماهی میان نوک‌هاشان. آخرین چیزی که دیدم یک خروس بود، پرواز کنان، با یک مرغ نارنجی رنگ بزرگ مرده لای نوک‌هایش. یک گرگ یا شغال یا شیر طعمه‌اش را چطور به نیش می‌کشد؟ همانطور. بعد با جیغی بلند و با لرزشی در تمام تنم خیس از عرق از خواب پریدم.

 

ف. بنفشه
شنبه, ۹ شهریور ۱۳۹۸

نظرات (۰)
هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی