سرم بازار مسگرهاست
نگفتههای مغز شبیه رخت چرکهای سبد حمام و ظرفهای نشستهی سینک ظرفشویی است. همان طور که چند دقیقه بعد از شستن لباسها و ظرفها سینک و سبد حمامت پر از کثیفی است، درست چند دقیقه بعد از اینکه حرفهایت را یک جایی تخلیه میکنی باز مغزت پر از نگفتههاست. یکی با دیگری حرف میزند، یکی با خودش، یکی برای دیگری مینویسد، یکی برای خودش. بالاخره این حجم از نگفتههای مغز آدم باید یک جایی تخلیه شود. من اما نگفتههایی دارم که تا به حال نه هیچ وقت برای کسی گفتهام و نه هیچ وقت جایی نوشتهام. شاید هر کسی داشته باشد. نگفتههایی هست که روز به روز حجمشان بیشتر میشود و مغز را بیشتر پر میکنند. نگفتهها توی مغز آدمیزاد بخشی از سوخت مغز را مصرف میکنند، حتا اگر مشخصا بهشان فکر نکنی ناخودآگاه قسمتی از آگاهیات را تصرف میکنند، نمیگذارند هیچ وقت صددرصدِ حواست جمع چیزی شود و درست مثل تودهی سلولهای سرطانی که بخشی از انرژی بدن را میگیرند و برای تغذیهی خودشان عروق جدیدی میسازند، از شیرهی جانت میمکند. نگفتهها بالاخره یک روزی یک جایی از پا درت میآورند.
چیزهایی هست که اگر بخواهی بگوییشان هم کلمه نمیشوند تا راحتت کنند.
«تو سرم بازار مسگرهاست. انگار تو دلم رخت میشورند. انگار تو پاهام سیم میکشند.» اینها به خاطر مسمومیت نیست، اینها از عوارض سرماخوردگی نیست، اینها حتا به خاطر نبودن او نیست، اینها به خاطر نگفتن نگفتههاست. میترسم دنبال خودم بگردم و مثل آیدینِ سمفونی مردگان دیوانگی را پیدا کنم. اورهان میگفت: «حالش خیلی خراب بود. خرابتر از اینها که یک آدم مسموم میشود.»
پ ن: اینها را مینویسم و به قطعهی پرواز عشق لطفی گوش میدهم. به گمانم لطفی نگفتههای مغزش را میآورد به سرانگشتانش و تخلیهشان میکرد توی تار و سهتار. به گمانم لطفی با نگفتههایش نت مینوشت. آهنگ میساخت. چه نگفتههای قشنگی.
با دیدن عنوان یاد "سمفونی مردگان" و "آیدین" افتادم.
(راستش رو بگم پست طولانی بود نخونم!)