هیچ
پرسیدم دوستم داری یا فقط...؟ هیچی نگفت. جواب این سوال برای من همه چیز بود. به اندازهی همهی سالهایی که گذشته. گفتم تو چی؟ جواب این سوال برای من همه چیز بود. هیچ چیز نگفت. گفته بودم بلدم یک گوشه بنشینم و آرام و بیسر و صدا عاشق باشم. چه غلطا! گفته بودم مرا چه به این حرفها؟ چه به این کارها؟ خوشبختی به ما نیامده. چه غلطا! میگفت زندگی که اینجوری نمیشود دختر. گرگ اند! گرگ! میدرند! من نشسته بودم این گوشهی متروک دنیا منتظر یک دوستت دارم او. نگفت. مرا چه به این حرفها. مادرم میگفت من هر جا باشم تو هم باید همانجا باشی. و من داشتم به موقعیت جغرافیایی او فکر میکردم. فکر میکردم به اینکه جغرافیا اصلا چه معنی دارد؟ میگفتم وقتی تو اینجایی، همیشه اینجا، دقیقا همینجا، دیگر جغرافیا چه معنی دارد؟ چه غلطا! جواب این سوال برای من همه چیز بود. من تب کردم. دو روز تمام شب و روز همهاش خواب بودم. دست و پاهام مورمور میشد. راه میرفتم سرم سنگین بود. دست و پام سنگین بود. مغزم سنگین بود. گفتم بنشینم کنار این خیابان کمی از سنگینیها را بالا بیاورم. ننشستم. هیچ وقت نمیشود. میگفت گوشت بخور دختر. گوشت. من به گوسفندها فکر میکردم و توی مغزم همهی سنگینیها را میریختم توی جوی آب. گفت همهات. چه غلطا. همهی من چه بود؟ گفتن ندارد. پیش خودم فکر میکردم چرا میپرسد؟ مگر کم گفتهام تا به حال؟ نشنیده بود؟ نشنیده بود انگار. نبود. من تب کردم. بلد بودم بروم و دیگر هیچ وقت پشت سرم را نگاه نکنم. بلد بودم یک گوشه بنشینم و فقط فکر کنم و فکر کنم و فکر کنم و هیچ اتفاقی نیفتد. همین برایم کافی بود. نگذاشت. نگذاشتند. عصیان؟ گور پدر من و تو و عصیان. مادربزرگم توی خواب به مادرم گفته بود این یکی را نگه دار. هیچ کس نگهام نداشت مادربزرگ. میگویند مردهها هر جایی دوست داشته باشند میروند. از اینجا تا دنیای مردهها چقدر راه است مادربزرگ؟ مادربزرگ هم نبود. مرد. کی؟ یادم نمیآید. ولی مرد. میدانم که مرد. جلوی چشمهام مرد. بعد از تو خیلی چیزها جلوی چشمهام مردند، مادربزرگ. پیشانیام را که روی مُهر میگذارم یخ میزنم. همهی نمازهام قضا شد مادربزرگ. استاد میگفت اوتیت مدیا خط اول آموکسیسیلین بعد کواموکسی بعد سفیکسیم. سر کلاس فکر میکردم که من تا خط آخر درمان رفتم اما به درمان جواب ندادم. پس تکلیف ما لاعلاجها چه میشود خانم دکتر؟ بستری. مادرم گفت امسال حتما واکسن آنفلوآنزا بزن. از الان تا آخر زمستان میخواهی همهاش مریض باشی؟ پس تکلیف ما لاعلاجها چه میشود مادر؟ من تب کردم. مغزم سنگین بود. گفتم بنشینم کنار این چاه توالت کمی از سنگینیها را بالا بیاورم. نشستم. هیچی به هیچی. پاسخ این سوال برای من همه چیز بود. هیچی به هیچی. من تب کردم. میگفت: «دیگر باید بار و بنه را بست. خرابی از حد گذشته.» بستم. خرابی از حد گذشته مادربزرگ.