شماره ۱۷۹ یا یک مشت مزخرف ناشتا
اصلا همهی بدبختی من از همان جا شروع شد که یکی انگار نگران من شده بود. "تو حیفی." این جمله را چند بار شنیده باشم خوب است؟ همهی بدبختیام از آنجایی شروع شد که عاشق یکی از همین نگرانها شدم.
_و عشق. بعضی چیزها هست که تا تجربهشان نکردی خیلی راحت میتوانی بدونشان زندگی کنی اما به محض اینکه مزهاش را چشیدی... نه. زندگی بدونشان دیگر ممکن نیست. مثل لذت بعضی مزهها، مثل حس خوب تمام کردن یک کتاب جذاب، مثل مستی مشروب، مثل حسی که متآمفتامین به آدم میدهد، مثل آن بیوزنی و سرگیجهی بعد از رقص سماع، مثل لذت ارگاسم، مثل عشق. بعضی چیزها هستند که در نبودشان آدم نمیتواند به خودش بفهماند که دیگر نیست. نمیتواند خودش را راضی کند که حالا بدون آن زندگی کن. بدبختی آنجاست که این یکی مثل آنهای دیگر نیست که وقتی تمام شد بروی پول بدهی چند پیک دیگر بزنی، یا چند گرم دیگر دود کنی، یا چند کتاب دیگر بخوانی و..._
خب من دلم میخواهد حیف شوم. دلم میخواهد آدم بزرگی نشوم. به جایی نرسم. دلم میخواهد توی زندگیام هیچ غلطی نکنم. اصلا دلم میخواهد هیچ گهی نشوم. تهش که چی؟ حرفم چسنالهی پوچی و شکسته نفسی و من ناامیدم و الخ نیست. حرفم این است که من هم آدمم و میتوانم انتخاب کنم. و میتوانم از این زندگی و این دنیا و این آدمها هیچ نخواهم. میتوانم به میل خودم زندگی کنم. نمیتوانم؟ میتوانم یک شب تا صبحم را مچاله شده کف حمام بگذرانم. میتوانم بروم یک جایی و آنقدر مست کنم که دیگر یادم نیاید کی هستم و چی هستم و کجا هستم. میتوانم بزنم به یک جادهای و دیگر هیچ وقت برنگردم. حرفم این است که همه مجبور نیستند شبیه هم باشند. همه مجبور نیستند از یک قانون نانوشتهی همگانی پیروی کنند. همه دلشان نگران و دلسوز نمیخواهد. گاهی آدم دوست دارد دیگران رهایش کنند به حال خودش.
پ ن: یک نفر در نظرات پست قبلیام نوشته: «تو رو خدا اینقدر آبکی ننویس.» چرا نباید آبکی بنویسم؟ چرا باید فکر کنم به اینکه آبکی بنویسم یا ننویسم؟ اصلا تعریف آبکی نوشتن چیست؟ من اینجا را ساختهام و از همهجای دیگر پناه آوردهام به اینجا که فقط بنویسم. اینجا تنها جای امنی است که برایم مانده، ولی گویا اینجا هم مثل هر جای دیگری کسانی هستند که گمان میکنند دنیا همیشه باید به کام آنها و به سلیقهی آنها باشد. گمان میکنند کسی مثل من که تنها نشسته گوشهی خانهاش و از زور بیکسیِ خودخواسته یک چیزهایی را مینویسد که فقط بنویسد و کمی ذهن شلوغش را آرام کند هم باید به میل دیگران بنویسد. کیاند این دیگران؟ ببخشید ولی اگر نظر من را میخواهید، گور پدر این دیگران. من کسی را مجبور نکردهام که مزخرفاتم را بخواند. من از همان روز اول نوشته بودم که مخاطب نمیخواهم.
زمانی یک نفر در پیامی خصوصی برایم نوشته بود: مزخرف ننویس وبلاگ بنویس. گمان نمیکنم وبلاگ نویسی منافاتی با مزخرف نویسی داشته باشد. اگر هم دارد اجازه بدهید یک نفر میان این میلیونها نفر مزخرف بنویسد. گاهی اجازه بدهید کسی خلاف سلیقهتان عمل کند. تنها کاری که میتوانید بکنید این است که نخوانید.
یکی از اندیشههای تسلیدهنده، همین است که من میتوانم هیچچی نباشم، هیچچی نشوم! درست مثلِ کسی که با اندیشۀ خودکشی میگوید ادامه میدهم و هرجا سختی بیش از تحملم شد، تمام میکنم؛ اما میبیند که میشود همۀ سختیها را پشت سر گذاشت و تحمل کرد و ادامه داد ـ همانهایی را که فکر میکرد بیش از تحملاش است.
+ وقتی کسی برای مخاطب نمینویسه، چنین اظهارنظرهایی همون بهتر که بروند به درک. شرمآوره آدم توی وبلاگِ خودش نتونه هرچی دلش خواست رو بنویسه..!
این تمایل به رستگار کردن دیگران واقعا از کجا سرچشمه میگیرد؟ گاهی با خود میاندیشم که هر کدام از ما یک پیامبر درون دارد که بدش نمیآید مبعوث شود...