همراه با یک درد مبهم نامطلوب
نشسته بودم پشت در مطب دندانپزشک، منتظر که نوبتم برسد. صدای آن دستگاه مخوف که احتمالا یک چیزی درونش میچرخد و دندان آدمها را میتراشد از پشت در شنیده میشد. سرم را گرم کرده بودم با روزها در راهِ مسکوب.
مسکوب در تاریخ بیست و چهار بهمن پنجاه و هفت نوشته:
«امروز از رادیو شنیدم بعضی از کسانی که این روزها اسلحه به دستشان افتاده، با آنها در اطراف شهر پرنده شکار میکنند. آن هم در این آستانه بهار و نزدیک تخمگذاری. فکر کردم که این سلاحها برای شکستن دیوارهی قفس و به پرواز درآوردن آزادی است نه سوزاندن بال پرندههای آزاد.»
و من تمام مدتی که با دهان باز زیر دستان دندانپزشک خوابیده بودم و به خاطر شیب تخت دندانپزشکی که برعکس بود خون توی سرم جمع شده بود و آن چیز چرخانِ تراشنده پوسیدگیهای دندان بینوایم را میتراشید، به این یک پاراگراف فکر میکردم. به اینکه آخر فردای انقلاب؟ به اینکه آخر بگذارید مثلا یک هفته بگذرد بعد شروع کنید به باقی نگذاشتن تپهی نریده. به اینکه احتمالا آن پرندههای بیدفاع در فاصلهی تیر خوردن و سقوط از اوجِ آسمان به حضیضِ زمین، داشتند پیش خودشان فکر میکردند که: یعنی همهی اون زمزمهها، زندگیا، عشقا... همه دروغ بود؟! به اینکه آخر... بگذریم. بگذارید افکارم بماند برای خودم.
حالا خوابیدهام روی تخت خواب خودم با یک شیب مطلوب و دمای مطلوب و تاریکی مطلوب و یک درد مبهم نامطلوب در سمت راست صورتم و سعی میکنم به هیچ چیز فکر نکنم. نه به دندانم، نه به مسکوب، نه به پرندههای آزاد، نه به تپههای نریده، نه به او و نه به هیچ کس و هیچ چیز دیگری.