ترجمان ترس
من از همان روز اول میدانستم این ماجرا پایان خوشی ندارد، البته اگر بشود پایانی برایش متصور شد. من از همان اول میدانستم ته این ماجرا برای من چیزی جز تنهایی نخواهد بود. ولی مگر تنها نبودم؟ مگر همهی عمر، از همان روز اول تا همین امروز تنها نبودم؟ حالا گیرم تنهاییام کمی بزرگتر شود. گیرم کمی بیشتر فرو بروم. یک وجب یا صد وجب، دیگر چه فرقی میکند؟ نه فقط من، هر آدم دیگری با یک آیکیوی متوسط و حتا پایینتر از حد متوسط هم میتوانست پیشبینی کند که از ته این ماجرا چیز درست و درمانی بیرون نخواهد آمد. اما من رها نکردم. از همان روز اول میدانستم و میتوانستم خودم را کنار بکشم اما این کار را نکردم. سوار این جریان شدم و خودم را سپردم به جریان. گذاشتم با موجها بالا و پایینم کند. گذاشتم با کم و زیاد کردن سرعت تنم را کبود کند. گذاشتم چند ماه بیپناه بیندازدم به ساحلِ متروکِ جزیرهای خالی و تنهاتر رهایم کند. گذاشتم با برگشتنش مرا دوباره به قعر گرداب فرو برد. غرق کند. گذاشتم مرا بیندازد به جان خودم. گذاشتم هر بلایی دلش میخواهد بر سرم بیاورد. تبدیل شدم به یک عروسک خمیری میان دستانش تا هرجور دلش میخواهد با من بازی کند. خودم را سپردم به جریان. حالا بعد از چند سال تبدیل شدهام به کسی که اصلا نمیدانم کیست؟ کجاست؟ چه میکند؟ چه میخواهد بکند؟ یک چیزهایی میدانم اما از هیچ کدامشان مطمئن نیستم. اطمینان در وجودم مرده. پر از شک و تردیدم. به گمانم ایمان و ایقانم را یک جایی وسط همان بالا و پایین افتادنها گم کردهام. حالا بعد از همهی اینها، باز هم این جریان از آنچه بر سرم آورده راضی نیست. از این یک ذره مقاومتی که ته وجودم مانده راضی نیست. خودم هم علت این یک ذره مقاومتِ باقیمانده را نمیفهمم. این رسیدن به مو و پاره نشدن را نمیفهمم. یک چیزی، نمیدانم، شاید یک عقلانیتی هنوز ته وجودم مانده که میگوید تا همینجا بس است. هرچه خودت را بازیچه کردی دیگر کافی است. نمیدانم.
حالا من ترسیدهام. از فرداهای نیامده ترسیدهام. شعر سعدی را زیر لب زمزمه میکنم که: «به کسی ندارم الفت ز جهانیان مگر تو / اگرم تو هم برانی سر بیکسی سلامت» اما از همین بیکسی ترسیدهام. از نبودن کسی از جهانیان که با او الفتی داشته باشم ترسیدهام. از اینکه دیگر کسی نباشد که بفهمد در دلم چه میگذرد ترسیدهام. به اندازهی ترس همهی آدمها از همهی چیزهای ترسناک دنیا، ترسیدهام.
و من به یک جملهای بیشتر از "نترس." احتیاج دارم. به یک جملهای بیشتر از آن جملهی امریِ همیشگی که هر وقت به زبان میآید همهی وجودم شروع به لرزیدن میکند، به یک چیزی بیشتر از آن دو کلمه که از نوشتنش هم میترسم احتیاج دارم.
و دلم میخواهد تمام شود. همه چیز. دلم رفتن بیبازگشت میخواهد.
بیکسی ترس ندارد. کلا هیچ چیز برای انسان ترس ندارد، به شرطی که بر او حادث شود. همه ترس ما از آن چیزهایی است که اتفاق نیفتادهاند. شاهدش هم اینکه همه ترسها متعلق به آیندهاند و هیچ ترسی در گذشته نیست.
مثلا ترس از تداوم وضع موجود... ترس از دوباره اتفاق افتادن چیزی که قبلا به سرت آمده.