گرم بُود گلهای رازدار خود باشم
دیشب از همان شبها بود که صبح نمیشوند. همانها که یک شب نیست. سی شب است. هزار شب است. همان شبها که من بهشان میگویم شبهای قرص خواب لازم. همانها که اگر زولپیدم نخوری گریهات هیچ جوره بند نمیآید و اگر بخوری خطر فرستادن تکستهای نامربوط وجود دارد! سوال اما اینجاست که چه بلایی سر انسان میآید که ناگهان دلتنگ کسی میشود؟ اصلا آدم چه مرگش میشود که به دیگری نیاز پیدا میکند؟ به نظرم ماجرا چیزی پیچیدهتر از اختلالات هورمونی و مسائل جسمی است. آدمیزاد نمیدانم چه عیبی دارد ولی حتما یک عیبی دارد.
(در ادامه سه چهار پاراگرافی نوشته بودم که به دلیل سیاه بودن بیش از حد حذف شد. به عبارتی اینجا هم خودسانسوری کردم. نکته اینجاست که بعضی حرفها را هیچ وقت نباید زد.)