من زندهام به تو
نیمه شبها خسته از آلودگیها و صداها و آدمها و انتظارات و حرفها و معاشرتها و دویدنها و کارهای روزمره، میآیم کلیدم را توی آن قفل یخ بسته میچرخانم، درِ آن اتاق تاریک را که تو تویش در تاریکی و سکوت روی یک کاناپهی شکلاتی رنگ لم دادهای را باز میکنم و میخزم توی آغوشت، مچاله میشوم بین بازوهات، گاهی سر میگذارم روی زانوهات، گاهی دست میگذارم توی دستهات و شروع میکنم به گفتن. گاهی بی هیچ حرف و کلمهای، گاهی با یک کلمه، گاهی با چند جملهی ناتمام بیسر و ته، گاهی با تعریف کردن تمام ماجرا. و همین که بدانم هستی، میشنوی، میبینی برایم کافی است. یعنی بیشتر اوقات کافی بوده. همین که سرم را بگذارم روی شانهات و آرام شوم و به خواب بروم و صبح که بیدار میشوم مثل همیشه نفهمم چطور سر از خانهی خودم و اتاق خودم و تخت خودم درآوردهام و تو نیستی دیگر.
من زندهام به همین نیمه شبها. به همین گفتنها و نگفتنها. به همین اتاق تاریک خیالی. به همین آغوش سرد خیالی. به همین دستهای خیالی. به تو. من زندهام به تو.
و هیچ کس از هیچ کدام اینها خبر ندارد.