بیست و سه
میگویی چه بکنم؟ تویی که در من سخت و سفت به تخت نشستهای و هیچ هم پایین بیا نیستی، و مقرراتات پولادی است، میگویی چه بکنم؟ این زخم را چه بکنم؟ اگر درست نیست پس چرا هست؟ بله زخم! وقتی بخواهی و نشود، زخم میخوری. من میخواهم همه چیزش و بدنش را. بله بدن. لعنت به دو رویی و دروغ. من بیبهرگی، بیبرگی راستی را با همه فقرم دوست دارم، بدنش را میخواهم. میخواهم همیشه پیش من باشد. میخواهم لحظههای من پر از او، تصویر او، جسم او، صدای او باشد. من خیال او را نمیخواهم، از خیال بیزار شدهام. من زمینی هستم. زمینی. میخواهم هرچه میخواهم در زمین صورت بگیرد. لعنت به تو که مرا میخکوب کردهای. نمیگذاری یک بار مردانگی را به جای گذشت با تلافی ثابت کنم. گذشت مردانگی نیست. تلافی مردانگیست. جنگ و خون مردانگیست. من حتا همان مغز کودک، مغز خودخواه و حسود و لجوج و گاهی کج اندیشاش را دوست دارم. زن است. زن یعنی، زن یعنی، زن یعنی چه؟ هیچ جوابی درست نیست. رفتار و حرکات آدم درست است که گذراست. اما به من امکان بده بتوانم تفسیر کنم اگرچه بدانم که خواهد رنجید. اجازه بده تازیانه بردارم به منزلش بروم و تنش را به آتش بنشانم و بعد به ناتوانی او بخندم. یا امانم بده بتوانم دوستش نداشته باشم، نخواهمش، فراموشش کنم. آه.. یا بگذار من هم مانند همه دمی خوش باشم، یا.. یا..
| زیر دندان سگ _ بهمن فُرسی |