چرا هیچ مصدقی نمانده برایمان
به این عکس نگاه کنید. به نگاه آدمها. نگاه بیتفاوت، نگاه غرق در افکار سادهی خود، نگاه منتظر، نگاه خالی آدمها، کراواتها، یونیفورمها و کت و شلوارها، موهای چرب و آبشانه شده. عکس بوی سیگار میدهد، بوی افکار پریشان و ناامیدی مصدق، بوی خستگی. هانس شنیر میتوانست بوها را از پشت تلفن تشخیص دهد، گیریم من هم بتوانم بوی فضای توی عکسها را بفهمم! به مصدق نگاه کنید. به آن سرِ بلندش که گذاشته روی دستهای بیرمقش نگاه کنید. به دستهاش نگاه کنید. به آدمی که انتخاب کرد برای منافع جمعی از خودش بگذرد. ولی در این عکس بوی خستگی میدهد. خستگی آدمی که شاید آن لحظه با خودش فکر میکرده ای کاش رفته بودم پی خودم و زندگی خودم و رها میکردم این مردم بیوفاتر از مردم کوفه را. راستش را اما اگر بخواهید این عکس فقط یک بو میدهد: بوی تنهایی.
تهش همین است. اینجا ته هر تلاشی برای بهبود اوضاع، ته هر سگ دو زدنی برای ایجاد یک تفاوت همین است. تنهایی. هر آن میتوانند ارتباطمان با همهی جهان را ازمان بگیرند. هر لحظه که اراده کنند میتوانند تنها دلخوشیهایمان را نابود کنند. هر وقت که بخواهند میتوانند کورسوی امیدمان را به تاریکی مطلق بدل کنند. لعنت به آن جور ارتباط. گور پدر این چنین دلخوشیها. خاموش شود آن نور امیدی که به هیچی بند نیست. حالم به هم میخورد از این زندگی و آرامشی که هیچ تضمینی به بقایش نیست.
ایراد کارمان کجاست؟ بیغیرتی؟ بیتفاوتی؟ بیسوادی؟ فراموشی؟ نمیدانم. شاید هم اینقدر دروغ تحویلمان دادهاند که اصل وجود حقیقت را فراموش کردهایم. شاید هم همهمان دستهجمعی در مرحلهی انکاریم.
کمی به اتفاقات اخیر فکر کنید، یک مشت عمروعاص در رأس قدرت این مملکتاند که ته همهی بیکفایتیهایشان قرآنی برای بر سر نیزه زدن پیدا میکنند و مردم را در مقابل مردم قرار میدهند و خود را تبرئه میکنند. اینجور وقتهاست که میشود فهمید چرا هیچ مصدقی نمانده برایمان.
«روز ۳۰ آذر ۱۳۳۲ دادگاه نظامی تهران بعد از تشکیل ۳۵ جلسه که از ۱۷ آبان تا اواخر آذرماه به طول انجامید، دکتر محمد مصدق، نخستوزیر دولت ملی را به اتهام ضدیت با سلطنت و قصد برکنار کردن شاه و نیز به عنوان مسبب وقایع ۲۵ تا ۲۸ مرداد، به سه سال حبس مجرد (زندان انفرادی) محکوم کرد. وی پس از پایان دوران زندان به روستای احمدآباد تبعید شد و بعد از سالها حصر خانگی در ۱۴ اسفند ۱۳۴۵ در همانجا درگذشت و دفن شد.»
_ سایت لایف (LIFE) عکسهای کارل میدنس از دادگاه مصدق را منتشر کرده که تصویر بالا برگرفته از آن است.
هیچ وقت به اندازه این روزها ناامید نبودم. «از ما گذشت»؛ با این جمله کمی آروم میشم.
ما خستهایم. همین
حرف دلی که هیچ وقت نمی تونستم اینگونه خوب بیانش کنم !
عالی بود !