دچار یعنی...
وضعیت؟
دچار آدمی هستم که یک چاقویی را در جایی از بدنم فرو کرده، رفته، هر از گاهی برمیگردد و چاقو را در زخمِ هنوز خونچکانم میچرخاند. دوباره برمیگردد، چاقو را از جای قبلی بیرون میکشد و در جایی دیگر فرو میبرد. گاهی درست زمانی که گمان میکنم زخمهای قبلی کمی در حال التیام است، دوباره برمیگردد چاقویی دیگر در تنم فرو میکند. گاهی به یک سیلی اکتفا میکند. گاهی تا سر حد مرگ عذابم میدهد. گاهی میآید، میماند، ولی نه که فکر کنید ماندنش مرهمی بر زخمهای تنم باشد، میماند که فقط چاقویی را که در قلبم فرو کرده بیشتر فرو ببرد. بیشتر عذابم دهد. در هر بار از این رفتنها و برگشتنها و چاقو در زخم چرخاندنهایش من بیشتر و بیشتر در خودم فرو میروم. هر بار تا عمق وجودم فرو میروم و دیگر بار، در عین ناباوری، درست زمانی که فکر میکنم از این عمیقتر ممکن نیست، چالهای، چاهی دیگر میکَنم و باز هم بیشتر فرو میروم.
تکلیف من با عزیزی که عذاب میدهد و نه میآید که بماند و نه میرود که برود چیست؟
تکلیف من با خودم که نه فرار میکنم از دستش و نه سعی میکنم به سمتش بدوم و خودم را در وجودش غرق کنم چیست؟ و من این کار را کردم. حداقل تلاش کردم که بکنم. شاید مثلِ منِ خامِ خوشخیال گمان کنید که اگر به کسی خیلی نزدیک شوید، خیلی نزدیک انگار که او را در آغوشتان گرفتید، دیگر نمیتواند آسیبی به شما بزند ولی با این کار به او فرصت میدهید که چاقویش را اینبار، محکمتر از همیشه در پشتتان فرو کند و من از پشت هم چاقو خوردهام، چاقویی زهرآگین که زهرش با هربار دیدن رد پای دیگری در زندگیاش، در خونم غلیظتر میشود.
تکلیف من با خودم چیست؟
در عجبم از اینکه چرا یکبار برای همیشه نمیمیرم؟ مگر آدمی چند بار میتواند بمیرد؟