شبم از بیستارگی شب گور
در حال تجربهی حس و حالی هستم که توصیفش برایم به شدت دشوار است. حالی مخلوط از احساس عمیق خفگی توام با بغضی در گلو همراه با ترسی تشدید شده و بلاتکلیفی فراوان. نمیتوانم تصمیم بگیرم. نمیتوانم کار درست، رفتار درست، انتخاب درست را تشخیص دهم. یک هفته فرصت خواستهام تو گویی برای قمار زندگیام. قمار شرایط فعلی و آرامشم. قمار هرآنچه دارم و ندارم. چطور میشود همه چیز را رها کرد و به راهی رفت که هیچ شناختی از آن نداری؟ چطور میشود همهی اتفاقات رفته را طوری توضیح داد و شرح داد و توصیف کرد که واقعا بوده؟ که واقعا کسی بفهمد؟ که لااقل کمی فقط کمی قابل درک بشود؟ چطور میشود از همهی آنچه که پیش آمده گذشت و گفت دیگر کافی است، از حالا به بعد را میخواهم جور دیگری سیر کنم، میخواهم دریچهی دیگری رو به زندگیام باز کنم، میخواهم واقعی زندگی کنم، میخواهم از خیال از دنیای ساختگی مصنوعی از همهی آنچه که قطعا آنطوری نبوده که من میدیدهام بگذرم و سقوط کنم توی دنیای سیاه و ناشناختهی واقعی و دل بدهم به آدم به آدمهای واقعی اتفاقات واقعی به هر چه که غباری از تلخی حقیقت رویش نشسته. میفهمم اگر متوجه حرفهایم نمیشوید. انتظار فهمیده شدنشان را ندارم. همانطوری که از خودم انتظار تاب آوردن توی آن دنیای ترسناک واقعی را ندارم. اما تا کی میتوان به زندگی گفت دست نگه دار تا من توی دنیای امن خودساختهام زندگی کنم؟ تا کجا میشود زندگی را قانع کرد که کاری به کار من، کاری به کار تنهاییهایم نداشته باش؟ چطور میشود به جهان فهماند چیزی که برای خیلیها رویاست و زیباست و انتظارش را میکشند برای من مثل پتکیست که زندگی محکم بر سرم بکوبد. مثل دستان خشن و زمخت صاحبی است که دستان لاغر بردهای را میگیرد و میگوید بازیگوشی بس است از حالا باید مثل بقیهی بردهها بردگی زندگی را بکنی. سخت میگیرم میدانم اما میترسم. از بیرون آمدن از لاک خودم میترسم. ای کاش میتوانستم حالم را همانطوری که هست شرح بدهم. کاش میتوانستم از آنچه که این روزها بر من میرود حرف بزنم. شاید تحملش را کمی راحتتر میکرد.