همیشه‌ی متروک

زندگی‌ام هرگز چیزی به‌جز واژه‌ها نبوده است

تا دور شدم من از در تو

صدای شجریان به سختی از آن اسپیکرهای قدیمی بیرون می‌آمد: تا دور شدم من از در تو / از ناله دلم چو ارغنون گشت. نشسته بود پشت بوم و همان سه‌پایه‌ی معروفش که حالا دیگر خیلی کهنه و خراب شده بود. به گمانم با ضربه‌های قلم‌مو که روی بوم می‌زد جیرجیر کوتاهی هم می‌کرد. فکر کردم چقدر دلم برایش تنگ شده. همین که نگاهش می‌کردم دلم برایش تنگ‌تر می‌شد. دلم برای آن بی‌هوش و حواسی‌اش وقتی پشت بوم نقاشی می‌نشست تنگ شده بود، همان حالش که انگار دیگر توی این دنیا نبود وقتی قلم‌مو دست می‌گرفت، کنارش که می‌ایستادی متوجه حضورت نمی‌شد. غرق می‌شد توی هرآنچه که داشت می‌ساخت. می‌رفت توی دنیای جایی که داشت خلق می‌کرد. دلم برای آن نگاه خیره‌اش، آن دست‌های قدرتمندش، آن انگشتان کشیده و لاغر و پرمویش تنگ شده بود. گفته بودم وقتی کسی را برای اولین بار می‌بینم اول به دست‌هاش نگاه می‌کنم؟ راستش به دست‌هاش نگاه می‌کنم و دست‌های او را توی آن دست‌های ناشناس جستجو می‌کنم. دنبال همان ناخن‌های آشنا می‌گردم، همان خطوط دوست داشتنی آشنا. دنبال هر چیز آشنایی که مرا به یاد دست‌های استاد قدیمی‌ام بیندازد. ایستاده بودم پشت سرش و به حرکت دست‌هاش نگاه می‌کردم، به موهای سفیدش که زیادتر شده بود که ناگهان دست‌هاش از حرکت ایستاد و بی‌اینکه رو برگرداند گفت: مگه نگفتم اینجوری به من نگاه نکن؟ خنده‌ام گرفت. هنوز پشت سرش هم چشم داشت. همیشه می‌گفت توی نگاهت یک چیزی است. می‌گفت وقتی به من نگاه می‌کنی نمی‌توانم نقاشی بکشم. من خنده‌ام می‌گرفت. این سال‌ها این جمله را بارها شنیده‌ام: توی نگاهت یک چیزیست. گفتم باید یه سه پایه‌ی جدید براتون بخرم. گفت لازم نکرده، بیا اینجا بشین ببینمت دختر. و صندلی کنارش را جلو کشید و من نشستم. کمی نگاهش کردم و بعد چشم انداختم روی بوم نقاشی روبه رویش. آدم‌هایی هستند که برای اینکه بفهمند درونت چه خبر است هیچ نیازی به شنیدن کلمه‌ها ندارند. همینطور که نگاهم می‌کرد گفت خوب کردی اومدی اینجا، کثافتیه اون بیرون.

حالا این روزها گیر کرده‌ام اینجا، کیلومترها دور از آن نگارخانه و رنگ‌ها و نقاشی‌ها و استادم، توی این کثافت متعفن و جایی برای پناه بردن ندارم. فکر می‌کنید اگر بود می‌فهمید که این روزها تحقیر شده‌ام؟ که ناامید شده‌ام؟ که خسته شده‌ام و می‌خواستم به خاطر همین خستگی خودم را بیندازم توی هچلی که معلوم نبود اگر گرفتارش می‌شدم چطور قرار بود از آن رهایی یابم؟ همه‌ی این‌ها را می‌شود فهمید از نگاهم؟ گمان نمی‌کنم.

 

ف. بنفشه
دوشنبه, ۲۵ آذر ۱۳۹۸

نظرات (۱)

  • دامنِ گلدار
  • چه خوبه که یاد و شیوه‌ی چنین آدمهای بزرگی مثل فرشته کنارمون باشه

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی