هی فلانی! زندگی شاید همین باشد.
یک روز وسط هفته را مرخصی بگیرید و بمانید توی خانه. آلارم همیشه روشن موبایلتان را خاموش کنید و به بدنتان اجازه دهید تا هر زمانی که دلش میخواهد بخوابد. بعد از تخت بیرون بیایید، دوش بگیرید، لباسهای تمیز و گشاد و راحت بپوشید، اگر دلتان میخواهد میتوانید اصلا لباسی نپوشید. صبحانه نان بربری بخورید با هر چیز دیگری که دلتان میخواهد با شیر قهوهی داغ. یک فکری برای ناهارتان بکنید. کتابی که مدتی است در حال خواندنش هستید یا رهایش کردهاید را تمام کنید. پردهها را کنار بکشید، اجازه بدهید نور آفتابِ اول زمستان تا آنجایی که دلش میخواهد پهن شود روی فرشها و سرامیکهای خانهتان. بنشینید وسط نور آفتاب، چشمهایتان را ببندید، با والسی دم بگیرید و توی نور آفتاب تکان تکان بخورید. از پشت پلکهای بستهتان نگاه کنید به نارنجیها و زردها و قرمزها و قهوهایهایی که از پس نور و سایه جلوی چشمتان شکل میگیرد. صورتتان را میان رقص تاریک روشنها تصور کنید. به هیچ چیز فکر نکنید. دراز بکشید توی نور آفتاب، اجازه بدهید نور بدن برهنهتان را بپوشاند، به دستها و پاها و موهایتان که زیر نور آفتاب میدرخشند نگاه کنید. چشمهاتان را نیمه باز کنید و از دانههای دایرهای زرد رنگ نور که بین مژههاتان شکل میگیرد لذت ببرید. چشمهاتان را ببندید. به هیچ چیز فکر نکنید. به هیچ چیز فکر نکنید. دنیا و همهی آنچه در آن است متوقف شده تا شما از این لحظه لذت ببرید. به هیچ کس فکر نکنید. به هیچ چیز فکر نکنید.
اجازه بدهید صدایی توی سرتان زمزمه کند: هی فلانی! زندگی شاید همین باشد.
جالب بود...واقعا چرا اینقد درگیر این زندگی هستیم؟!
از وقتی پست رو منتظر کردید سوزنم گیر کرده روی آهنگ :) خیلی دلنشین هست
ممنون میشم اسم خواننده رو بگید.