همیشه‌ی متروک

زندگی‌ام هرگز چیزی به‌جز واژه‌ها نبوده است

کلمه‌ها از زندگی ما عقب هستند

می‌خواهم وسط دوراهی را بگیرم و راست بروم تا انتها. تا انتهای بیراهه‌ی پوچی، خموشی، ملال، تنهایی، تا انتهای بیراهه‌ی هیچ، بیراهه‌ی هر آنچه که می‌خواهی اسمش را بگذار. لعنت به اسم‌ها. لعنت به لقب‌ها و صفت‌ها. وسط بیراهه، وسط تنهایی، وسط "هیچ"، چه فرقی می‌کند دیگر که اسم‌ها چه اند و لقب‌ها کدام اند و صفت‌ها چطور تلفظ می‌شوند و اصلا زبان چیست؟ کلام کدام است؟

تو می‌فهمی وقتی از "هیچ" می‌گویم منظورم چیست؟ شده توی هیچ گروهی جا نشوی؟ شده هیچ جا جایت نباشد؟ شده همه دوستت داشته باشند ـ دوست داشتنِ از سر بی‌آزاری‌ات، از سر اینکه مطمئن هستند بهشان آسیبی نمی‌زنی یا دست کم کارشان را راه می‌اندازی ـ ولی از این همه هیچ کس نباشد که آنطور که باید بخواهدت؟ شده فکر کنی... فکر کدام است؟ شده اطمینان داشته باشی که اگر یک روزی ناگهان حذف شوی و نیست شوی و نباشی دیگر، آدم‌ها حتا متوجه کم شدن چیزی اطرافشان هم نمی‌شوند؟ شده تنها باشی؟

آدم‌ها افتاده‌اند به جان هم. دو دسته شده‌اند و هر طرف به طرف دیگر فحش می‌دهد. فحش‌هایی که بعضی‌هاشان را آدم نمی‌تواند، اصلا رویش نمی‌شود در تنهایی با خود زمزمه کند یا از رویشان بخواند حتا. من مانده‌ام میان خانواده‌ام، میان پدرم، مادرم، میان دوستانم، میان کسانی که می‌شناسمشان، می‌خوانمشان، می‌فهممشان. من مانده‌ام میان آدم‌ها، میان حق، میان راست، میان دروغ، میان سیاه، میان سفید، میان همه، اما تنها.

پدرم می‌گوید تو ضدانقلاب شده‌ای و چپی و فلان و بهمان! تنها ماندم. میان دوستانم شده‌ام شبیه شترمرغی که سمتی شتر می‌بینندش و سمتی مرغ. از یک طرف حالم به هم می‌خورد، به یک طرف نمی‌آیم. تو بگو وصله‌ی ناجورم. اصطلاح وصله‌ی ناجور را از روی من برداشته‌اند انگار. اگر خواستی به بچه‌ی چهار پنج ساله‌ای که می‌پرسد وصله‌ی ناجور یعنی چه توضیحی بدهی همین که با انگشت من را نشان بدهی کفایت می‌کند: از مریخ آمده‌ای که در هیچ دسته‌ای نمی‌گنجد. پنداری به آدمیزاد نمی‌ماند. تنها ماندم. وسط دوراهی تنها ماندم و نه می‌خواستم بروم راست و نه چپ. نه دلم می‌خواست شبیه این‌ها شوم و نه دوست داشتم دل به دل آن‌ها بدهم. تنها ماندم. علی می‌فهمید من چه می‌گویم. می‌گفت سرت به کار خودت باشد و درست را بخوان و پیشرفت کن و پول دربیاور و کاری به کار هیچ کس نداشته باش. زمانی هم اگر توانستی بارت را ببند و از این مملکت برو. برو و پشت سرت را هم نگاه نکن. کاری به کار هیچ چیز نداشته باش. می‌بینی چه می‌گوید؟ آدمی توی آکواریوم زندگی می‌کند انگار! یا توی قفس مثلا! گفتم علی اذیت می‌شوم، دارم درد می‌کشم. گفت چاره همین است فقط. راست می‌گفت علی انگار. شاید باید از این به بعد اینطوری بودن را تمرین کنم فقط. چاره شاید راستی راستی همین است فقط. تنها ماندم. عاشق شدم. مادرم می‌گفت آدم‌ها را بی‌خود و بی‌جهت پس می‌زنی نکند یک زمانی دست یکی را بگیری بیاوری بگویی عاشق شده‌ام ها! من به عشق‌مشق اعتقادی ندارم! آن عشق برای من همه چیز بود و برای مادرم عشق‌مشقی که ارزش اعتقاد ندارد. ارزش هیچ چیز ندارد. تنها ماندم. کنار تو هم تنها ماندم. تو همیشه از آنچه من انتظار داشتم جلوتر بودی. من هیچ وقت به تو نرسیدم. هیچ وقت هم نمی‌رسم... کلمه‌ها... کلمه‌ها تاب نوشتن از تو را ندارند. کلمه‌ها از زندگی ما عقب هستند. تنها ماندم. من را از هر طرف که نگاه کنی تنهام. تو همینجا همین لحظه توی آغوشم هم که باشی من باز هم تنهام.

من، وصله‌ی ناجوری که به تن خانواده‌اش، دوستانش، عشقش، به تن همه‌ی دنیا زار می‌زند. کسی که خانه‌ای دارد دقیقا سر دوراهیِ آدم‌ها. تنها همین خانه‌ی اجاره‌ای مانده برایم و همین خلوت و همین کتاب‌ها و شعرها و آوازها و نقاشی‌ها، همین‌ها هم معلوم نیست تا کی بتواند دوام بیاورد.

اینجا هم تنها.

می‌خواهم وسط دوراهی را بگیرم و راست بروم تا انتها. تا انتهای چیزی که دیگر مهم نیست چیست.

 

ف. بنفشه
يكشنبه, ۲۲ دی ۱۳۹۸

نظرات (۱)

ولی میدونی، احساس میکنم همه‌ی ما همین حس رو داریم. و گاهی به خودم میگم شاید هم از خودخواهی منه که توقع دارم دیگران درکم کنن، شاید هم این منم که باید برای درک اونها - نه موافقت باهاشون - قدمی بردارم، تا از احساس تنهاییم کم بشه. 

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی