بیست و هشت
در مرکز پادگان، مدت ده هفته تعلیمات نظامی دیدیم. چه ده هفتهای که بیش از ده سال مدرسه رفتن روی ما اثر گذاشت. کمکم متوجه شدیم که یک دگمهی براق نظامی، اهمیتش از چهار کتاب فلسفهی شوپنهاور بیشتر است. اول حیرت کردیم، بعد خونمان به جوش آمد و بالاخره خونسرد و لاقید شدیم؛ فهمیدیم که دور، دورِ واکس پوتین است، نه تفکر و اندیشه. دورِ نظم و دیسیپلین است، نه هوش و ابتکار؛ و دورِ تمرین و مشق است، نه دورِ آزادی. ما با شور و شوق فروان سرباز شده بودیم اما آنها تیشه را برداشتند و تا توانستند به ریشهی این اشتیاق زدند. بعد از سه هفته، برای ما روشن شد که اختیار و قدرت یک پستچی، که لباس یراقدار گروهبانی به تن دارد، از اختیارات و قدرت پدر و مادر و معلم و همهی عالم عریض و طویل تمدن و عقل از دورهی افلاطون گرفته تا عصر گوته بیشتر است.
| در غرب خبری نیست _ اریش ماریا رمارک، ترجمهی سیروس تاجبخش |
زیباست
فک کردم خودتون سربازی می رید :/
موفق باشید
دانشگاه هم یک همچین تیشهایست.
درسته. اول حیرت کردیم، بعد خونمان به جوش آمد و بالاخره خونسرد و لاقید شدیم. البته قبلش هم یه دوره سرخورده و افسرده شدیم.