بیست و نه
و هرچه بود تلخی و نفرت بود. نفرت؟ چرا نفرت؟ تلخی بس است. نفرت که چیزی نیست. نفرت را آسان میتوان رد کرد. آسان میتوان بخشید، آسان میتوان بخشود، اما نمیتوان که فراموش کرد. چشم پوشیدن، حتی محبت مجانی، این حتی وظیفه است. ولی تلخی. آی تلخی، تلخی. وقتی که روح تلخ میشود، تلخ میماند. کاری نمیتوانی کرد. تلخی انگ است. داغ است و مُهر و نشانهست. میماند. میشود هویت انسان. مانند رنگ چشم. هرچند رنگ چشم دنیا را رنگی نمیکند. ولی تلخی... تلخی. تلخی تصویرهای تلخ میسازد. تلخی تصویر واقعیت است.
| مَدّ و مِه _ ابراهیم گلستان |
دقیقا...