تلخی
روزهایی هست که نمیدانم با تلخی درونم چه کنم. از گلستان آموختهام که آنچه درون وجودم ریشه دوانده نفرت نیست فقط تلخی است. تلخی است به علاوهی مقادیری سیاهی و میل به عزلت و عدم توانایی معاشرت با آدمها و عدم توانایی شنیدن صدای آنها. و اصلا هر صدایی. هر صدایی جز صدای تیک تاک ساعت کنار تختم آزارم میدهد. هر حضوری جز حضور تنهای خودم تحلیلم میبرد. یادم نیست کجا بود که خواندم ما آدمها جز یکدیگر چیزی نداریم. این جمله درست هم اگر باشد من حالا هیچ نمیخواهم.
از خواندن همه چیز تند و تند از پس هم طوری که انگار در مسابقهای خیالی شرکت کردهایم و محکوم به بیشتر خواندن و بیشتر دانستنایم خستهام. از دیدن هرچه بیشتر و بیشتر، از اسکرول کردن همه چیز تند و تند، از اینکه مدام داریم اطلاعات کوتاه و چند خطی و ناقص و بیبته را توی مغزمان انبار میکنیم خستهام. دلم برای خواندن چند بارهی یک کتاب تنگ شده. برای دیدن چند بارهی یک فیلم. برای هفتهها و هفتهها تمرکز کردن روی تنها یک مفهوم، برای صد بار گوش دادن مکرر به یک آلبوم موسیقی، دلم برای ساعتها زل زدن به یک تابلوی نقاشی تنگ شده. اصلا راستش را بخواهید دلم برای ساعتها نشستن و هیچ کاری نکردن، به هیچی فکر نکردن، ندیدن، نبودن تنگ شده.
دلم یک دریاچهی آرام میخواهد یک جای آرام و بکر، جایی که نه تلفنی آنتن بدهد و نه دسترسی به اینترنت وجود داشته باشد و نه کسی باشد و نه صدای کسی بیاید. دلم کمپینگ میخواهد و قایقسواری و ماهیگیری و آتش و پیاده قدم زدن روی خاک مرطوب و دویدن و آفتاب و آفتاب و آفتاب.
نهفقط تو نمیدونی، که هیچکس نمیدونه با تلخی درون چه کنه.
کاری که میشه کرد، اینه که به تلخیهای خوب فکر کرد. مثلا تلخی چای، اگر نباشه بیمزه است. تازه اگر میخواهی هیچکار نکنی، فقط کافیه تصمیم بگیری، پنج دقیقه حتی :) بعد انگار ریتم همهچی کندتر میشه، انگار اون چیزهای تند تند و الکی نیازمند اینقدر سرعت هیچوقت نبودند. مثل دوندهای که داره میکشه خودش رو ولی یکدفعه میایسته و میبینه کسی بهش نرسیده مدتها. تلخی خوبه، اشکالی ندارد تو همه هست، مثل گوشت و خون.