درخشش ابدی یک ذهن پاک
کلمنتاین نمیداند چه بلایی سرش آمده. حس میکند گم شده، احساس میکند دارد محو میشود، هیچ چیز دیگر برایش هیچ معنیای ندارد، دیگر هیچ چیز در او احساسی ایجاد نمیکند، ترسیده، پریشان و گریان و سردرگم است. دنیایش فروریخته اما نمیداند چرا؟ کی؟ کجا؟ چطور؟ همهی آنچه که او را به یادش میآورد جمع کرده و ریخته داخل یک کیسه زبالهی بزرگ سیاه و همه را تحویل کسانی داده که او را از ذهنش پاک کنند. که یک روز صبح که از خواب بیدار میشود دیگر نه جول را به یاد بیاورد و نه حتا بداند چنین آدمی هم توی دنیا وجود دارد.
یک نیمه شب که خسته شدی و سرخوردهای و دیگر هیچ امیدی توی وجودت نمانده هر چیزی که او را به یادت میآورد جمع میکنی و میاندازی داخل یک کیسه زبالهی بزرگ سیاه و با یک قدرتی که نمیدانی از کجا آمده، با قدرتی که روزهای قبلش، روز قبلش نداشتی، انگار که یک دکتر میرزویاکی توی مغزت حلول کرده باشد، یکی یکی همه را دلیت میکنی. شیفت دلیت میکنی. صبح که از خواب بلند میشوی میدانی که تا دیروز کسی توی زندگیات بوده اما دیگر هیچ چیز عینی برای نشان دادنش به خودت نداری.
چند روز بعد احساس میکنی داری محو میشوی... آنقدر کمرنگ میشوی تا بالاخره یکی از همین روزها از بین بروی.
گاهی فکر میکنم کاش این امکان برای من هم فراهم بود، یه کم ترسناکه اما گاهی وقتها واقعا تنها راه به نظر میاد