چونان کسی که در تاریکی (غار)، تنها، میخواند تا نترسد
این روزهایم را نبینید. اولش هیچ چیز اینطور که الان هست نبود. خیلی فرق داشت. خیلی فرقها داشت. خوشحال بودم. خوشبخت بودم. هرچند به گمانم خوشبختی یک حس لحظهای است اما میشود گفت اکثر لحظهها خوشبخت بودم. دنیا به کامم بود. نه که هرچه میخواستم داشتم یا همه چیز سر جایش بود، نه! اما حالِ خوب، غالب بود. غم معنا داشت. گریه ـ به گمانم ـ معنا داشت. حالِ خوب، خوب بود. حالِ بد، بد. حالا هیچ چیزی معلوم نیست. نه وقتی خوبم مطمئنم که خوبم و نه وقتی بدم اطمینان دارم که حالم خوش نیست. قدیم کتاب که میخواندم، فیلمی اگر میدیدم، درس اگر میخواندم، هر کاری اگر میکردم معنا داشت. حالا انگار همه چیز قفل شده. جایی از قول مسکوب نوشته بودم: «غلافم چنان سخت و محکم شده که نمیتوانم بشکافمش و بیرون بیایم.» احساس میکنم درون خودم سنگ شدهام، سخت شدهام.
حالا انگار دویدن توی خیابانها، ایستادن و زل زدن به حسن یوسفهای پشت شیشهی بانک ملی سر فلان خیابان، پرسه زدن توی کوچه پس کوچههای قدیمی شهر و نگاه کردن به خانهها درها دیوارها آدمها، حرف زدن با درختها، بوی شیرینِ شیرینیفروشیها، خوردن مربا، ایستان وسط پلهای هوایی و دنبال کردن ماشینها، لمس برگهای جوان درختها، گشتن لابهلای قفسههای کتابسراها دنبال کتابی که هیچ کجا نیست، بوی کتابها، حتا بوی غذاهایی که مامان میپزد، حالا انگار دیگر هیچ کدام مثل قبل نیست. یعنی خیلی وقت است که دیگر هیچ کدام مثل قبل نیست. دلم دیگر هیچ کدام اینها را نمیخواهد. راستش را بخواهید دلم دیگر هیچ چیزی نمیخواهد. مثل کسی که به هرچه خواسته نرسیده و هرچه داشته از چنگش درآوردهاند و حالا دیگر سِر شده. سنگ شده. شدهام علیِ فیلم "چیزهایی هست که نمیدانی". نمیدانم از بس فیلم را دیدهام شدهام مثل علی فیلم یا شاید چون مثل علی فیلمام اینقدر دیدهام فیلم را. یک جایی از فیلم زن به علی میگوید: «یه روز قرار بود جهانو زیر و رو کنی، حالا رفتی تو غارت، از اونجا فقط نگاه میکنی. میتونستی نگاهم نمیکردی. روت میشد یه کاغذ میذاشتی اینجا مینوشتی به من مربوط نیست لطفا با من کاری نداشته باشید.» چند دیالوگ بعد علی میگوید: «درست میشه. بازی میکنیم دیگه... آدم تو غار حوصلهاش سر میره.»
اینها را گردن ویروس کرونای جدید و قرنطینه و الخ نمیاندازم. با حس و حالی که دارم این روزها برایم ایدهآلترین روزهای ممکن اند. جدای از اینکه گمان میکنم در حال تجربهی جالبترین پدیدهی تمام عمرمان هستیم ـ که شاید روزی بیشتر دربارهاش نوشتم ـ هیچ کاری نکردن، توی خانه (غار) ماندن، کلا "مجبور نبودن" تنها چیزی است که میخواهم.
می گویند از علائم کرونا از دست دادن بویایی و چشاییه . ما بدون اینکه با ویروس درگیر شده باشیم احساس مان را از دست داده ایم . به زبان ساده هیچ چیز کیف نمی ده ! حتی مردن هم کیف نداره !
خب این حسی ست که همه ی ما دچارش هستیم. یک شرایط کلی که برای جامعه و مردم در هر سن و سالی پیش آورده اند و تهش چیزی جز این نمی شود. برای خودم هم پیش آمده بود. گذاشتم یک مدتی توی من ته نشین بشود. بعد دیدم دارد همه چیزهای داشته و نداشته ام را با خودش به عمق دست نیافتنی یاس می برد. پا شدم. خودم را جمع و جور کردم و به هر چه بازمانده بود چنگ انداختم. کم کم دارند برمی گردند. زنگارها را اگر بمانند دیگر پاک نمی شوند.