آه بارتلبی، آه بشریت
حتما نباید قبلا کارمندی دون پایه در دفتر نامههای بیصاحب در واشنگتن بوده باشی تا مثل بارتلبی "ترجیح" بدهی که هیچ کاری نکنی. میشود نویسندهی نامههای صاحب داری باشی که روی دستت ماندهاند و هیچ وقت به صاحبشان نرسیدهاند و نخواهند رسید و ترجیح بدهی کار نکنی. ترجیح بدهی چیزی نخوانی. ترجیح بدهی چیزی ننویسی. ترجیح بدهی صبح که شد از تختت بیرون نیایی. ترجیح بدهی چیزی نخوری. ترجیح بدهی تلفن که زنگ خورد جواب ندهی. ترجیح بدهی با کسی صحبت نکنی. ترجیح بدهی کلا هیچ غلطی نکنی.
احتمالا سالها بعد شاید زمانی که از شلوغیها و صداها و گرفتاریها پناه بردهای به گوشهای دنج و خلوت، یاد میکنی از روزهایی که ویروسی همهی جهان را گذاشته بود سر کار. روزهایی که مینشستی پشت پنجرهی اتاقت توی همان خانهی دلنشین طبقهی پنجم فلان خیابان و نگاه میکردی به چراغهای زرد و سفید و سرخ و آبی و سبز دوردستها و نور متحرک چراغ ماشینها، و صدای غمناک ابراهیم منصفی از اسپیکرها پخش میشد و تو به هیچ چیز فکر نمیکردی. در حالی که بیشتر از یک ماه بود که درس نخوانده بودی، یک تابلوی نیمه کارهی رنگ روغن گوشهی اتاقت خاک میخورد و چند ماه بعد باید از پایان نامهای دفاع میکردی که برایش هیچ غلطی نکرده بودی. اما تو همچنان ترجیح میدادی به هیچ چیز فکر نکنی. روزهایی که صبح تا شب مچاله میشدی گوشهی تختت و رمانهای دوزاری انگلیسی زبان میخواندی و سریالهای کشدار جنایی آمریکایی تماشا میکردی و ترجیح میدادی به هیچ چیز فکر نکنی.
بهت قول میدهم که دلت برای این روزها تنگ خواهد شد.
چه اتاق حالخوبکنی، چه تابلو، دریا، و آسمانی! چه درناهایی و چه گلدانهایی :)