سی و یک
پس تازیانه بود و تن؛ و تن زیرِ تازیانه بود. و آسمان بر لاشهی روز چادری کشید سیاه. پس شب بود؛ و آواز مردِ مست! و چشمِ تازیانه دیگر تن را ندید؛ و دستِ تازیانه او را جست و نیافت. آنک زمین بخفت. و آسمان خواب رفته بود. و اینک در همهی این گیهانِ به خواب رفتهی خاموش تنها منِ اژدهاک با درد خود بیدار مانده بودم. و دلِ من با بیاشکترین چشم میگریست. اینک سرخترینْ خون من تنها آتشِ روشن در این دشتِ خاموش بود. من بر خود نگریستم که سخت میلرزم. من بر خود نگریستم که مارگونه به خود میپیچم. از پا تا سر ـ من ـ خود را دیدم که درد داشت. و درد از پا تا سر در تنِ من میرویید. و درد در رگهای من میجوشید. و درد راه میجست بیرون آمدن را. ناگهان من به خود پیچیدم؛ و همهیْ کالبدم به خود پیچید. و من لرزیدم؛ و همهیْ کالبدم به خود لرزید. و من خود را در خود فرو بردم؛ و من در من فرو رفتم. و آنگاه از من ـ از گودنای هستی من ـ با نهیب و خشمی تیز، دو مار ـ کِشان خروش و غُرّش سهم ـ سر زد؛ چون بیرونزدنِ دیوانهی آتش و دود از دهانهی خاموشترین کوه! و چنین ـ چون بیرونزدنِ دیوانهی آتش و دود از دهانهی خاموشترین کوه ـ باری دو مارِ غریوَنده از شانههای من برزد؛ سیاه و سرخ؛ که خون بود و درد بود. و من بنگریستم در خود و اشک فشاندم؛ که این مارِ کینه بود!
پس من اندیشیدم ژرف. به سرزمینی اندیشیدم دوردست و تهی. و اندیشهی من راه به سرزمینِ دوردست کشید. و من با کوهِ اندوهانم از زمین پردرد برخاستم که مرا بر پشتِ خود نگهداشته بود. اینک باد در جنگلها پیچید؛ خیزابهها کنارهها را شکستند؛ آسمان غُرّید؛ ابرها گریستند؛ گیتی بهدرد روزِ دیگر زاد ـ و من به سوی سرزمین دوردست میرفتم.
| اژدهاک ـ بهرام بیضایی ـ دیوان نمایش \ جلد یک |