همیشه‌ی متروک

زندگی‌ام هرگز چیزی به‌جز واژه‌ها نبوده است

از دوران بی‌خویشی

ساعت دوازده و نمی‌دانم چندِ نیمه شب بود. حس کردم یکی دیگر از آن حمله‌های گریه‌ای که وقتی شروع می‌شود دیگر هیچ جوره نمی‌توانم جلویش را بگیرم و خودم را‌ آرام کنم دارد شروع می‌شود. حسم اشتباه نبود. همینطور که خودم را از تخت می‌کشیدم پایین و اشک‌هام می‌ریخت از اتاق رفتم بیرون و نشستم توی تاریکی آشپزخانه، شانه‌ام را تکیه دادم به در کابینت، زانوهایم را بغل کردم و گریه‌ام رها شد. چیز بدی نبود. گریه کردن چیز بدی نیست. یاد گرفته‌ام که رهایش کنم. نمی‌دانم چقدر طول کشید تا توانستم خودم را ـ که دیگر ترسیده بودم ـ از جا بلند کنم و تا دستشویی بکشانم و به صورتم آبی بزنم و برگردم به اتاق خواب.

بعد خواب عجیبی دیدم. دیدن خواب‌های عجیب البته برای من تازگی ندارد. جزئیاتش خاطرم نیست، شاید اگر همان موقع می‌نوشتم بهتر می‌توانستم تعریفش کنم. همین قدر یادم هست که در یک کوهستان برفی بودم، تنها، بعد فکر کردم می‌توانم تا بالای کوه پرواز کنم، یا یک همچین چیزی. خوب من توی خواب‌هام فکر می‌کنم. آینده را، گاهی گذشته را تغییر می‌دهم، تصمیم می‌گیرم از کجا، کی، شروع شود و کجا تمام شود و کی از خواب بیدار شوم و الخ. شاید به این خاطر است که کاملا خواب نیستم یا یک درصدی هوشیاری دارم یا هرچی. بعد تصمیم گرفتم از کوه بروم بالا، بعد مثل حرکت روی یک سرسره در جهت عکس بی هیچ لرزشی، آرام و یکنواخت حرکت کردم به بالا، بعد سرعت گرفتم، بعد سرعتم زیاد شد، بعد سرعتم آنقدر زیاد شد که کم کم همه چیز را دو بعدی می‌دیدم، بعد درخت‌های کاج را سر و ته و دو بعدی می‌دیدم، بعد آنقدر سرعتم زیادتر شد که سفیدی برف و سیاهی کاج‌های برعکس در هم مخلوط شدند و همه چیز را خاکستری می‌دیدم و بعد تصمیم گرفتم از خواب بیدار شوم. ساعت ـ همانطور که گوشی موبایلم نشان می‌دهد ـ پنج و سی و هشت دقیقه‌ی صبح بود، چون همان لحظه توی نوت موبایلم نوشتم: «درختا اونجا سر و ته درمیان و می‌تونی در عرض چند ثانیه هزاران متر رو طی کنی.» کجا؟! هرجا! هرجا که بود من دیگر من نبودم. این منی که دست دارد و این‌ها را تایپ می‌کند نبودم. این منی که چشم دارد و از چشم‌هاش اشک‌های غیر قابل کنترل می‌ریزد نبودم. من بودم بدون تن، بدون درد، بدون هیچ چیزی که دست و پایم را بگیرد.

چند ساعت بعد، از خواب که بیدار شدم، با دو تا قیچی و یک شانه رفتم توی دستشویی و یک ساعت بعد با موهایی که دست کم بیست سانتی‌متر از جلوش کوتاه شده بود آمدم بیرون. دوش گرفتم. موهایم را با سشوار خشک کردم و همان شب توییت کردم که: «چارتا ویدئو یوتیوب نگاه کردم و بعد رفتم ریدم تو چتریام.» چون واقعا ریده بودم توی چتریام. البته شانس آوردم که فقط ریدم توی چتریام، چون معمولا می‌رینم تو کل موهام. و این خودش یعنی پیشرفت. یا هرچی. اصلا به درک!

الان حالم بهتر است. به خودم گفته‌ام: «ببین این روزا رو میرم جلو تا ببینم چی پیش میاد. تهِ تهش اگه دیدم نمی‌تونم ادامه بدم یا هرچی کار خودمو تموم می‌کنم. الان نه.» از وقتی این‌ها را با خودم می‌گویم حالم بهتر است. اگر بخواهم یک نمودار رسم کنم (کار مزخرفی که همیشه می‌کنم) که مثلا محور عرضی‌اش زمان و محور طولی‌اش درد باشد، یک حالت سینوسی طور پیدا می‌کند که به مرور دارد تبدیل به یک خط صاف می‌شود هرچند هیچ‌وقت آن خط صاف به صفر نمی‌رسد و همیشه یک مقداری از درد زیر خط نمودار کوفتی‌ام وجود دارد. که خب به درک .

یک جایی از انیمیشن inside out هست که کل سیستمشان خاموش می‌شود و هیچ کدام حس‌ها دیگر کار نمی‌کنند و رایلی دیگر هیچ چیزی را حس نمی‌کند. گاهی فکر می‌کنم شاید کم کم دارم دچار یک چنین وضعیتی می‌شوم. که خب باز به درک!

 

ف. بنفشه
پنجشنبه, ۱۸ ارديبهشت ۱۳۹۹

نظرات (۱)

انگاری همون آدم توی خواب هستی که قدرتش اونقدر زیاده که می تونه شرایط و محیطش رو وارونه کنه و به سرعت به هدفش برسه اما...

انگاری اسیر یه قفسه... 

یا از بس خودش رو نگه داشته توی خودش که دلش می خواد یکدفعه بند همه چیو پاره کنه و رها بشه... 

نمی دونم... 

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی