در دوردست خودم، تنها، نشستهام
میگفت من همیشه تنها بودم، تنها خواهم موند و تنها هم میمیرم. گفتم تنها بودن یک چیز است، تنها مردن یک چیز دیگر. تنها مردن یک حکایت غریب غم انگیز است؛ تنها بودن یک تجربهی جذابِ گاهی لازم ـ به شرطی که خیلی طولانی نشود. تنها بودن چیزیست که بعضیها تجربهاش میکنند، تنها مردن چیزیست که همه. هم آن پسر بیست و چند سالهای که ساعت سه و بیست دقیقه ی صبح یکی از روزهای تابستان پارسال با آمبولانس آوردندش اورژانس ـ تنها ـ و گفتند این مادرمرده خودشو از پنجرهی اتاقش پرت کرده پایین تنها مرد؛ هم نیما که یک شب خوابیدیم و صبح که بیدار شدیم دیگر نبود و کسی نمیداند چه ساعتی و چرا قلبش ایستاد؛ هم شایسته که با هفتاد تا قرص متادون خودش را خلاص کرد؛ هم مادربزرگم که یک صبح بهاری جلوی چشممان و توی آغوشمان چشمهاش را بست و دیگر هیچ وقت باز نکرد؛ هم همهی آنها که تا امروز مردهاند؛ هم همهی ما که خواهیم مرد. تنها مردن یک حقیقت اجتناب ناپذیر است. و گمان نمیکنم حتا تجربهی تنها بودن به اندازهی تمام عمر هم چیزی از غربتش کم کند.
تنها بودن اما حکایت دیگری دارد. از من بپرس که همه جورهاش را تجربه کردهام. از اتاق خوابم توی طبقهی دوم خانهی پدری که عملا قلمرو من بود بگیر تا گوشهی دنج اتاق رنگ روغن نگارخانه پشت سهپایهها، تا آن خانهی کنار پارک ته شهر، تا آپارتمان طبقه هفتم بلوک چهارده و بعد بلوک سیو چهار و بعد بلوکی دیگر، تا پشت بام مسجد دانشگاه، تا تراس فراخ بخش جراحی یک و هر پشت بام و کافه و گوشه و کوچه و پس کوچهای توی این شهر لعنتی که آدمهای در جست و جوی خلوت را مثل آهنربا به خودشان میکشانند. به قول احسان عبدیپور "از هرچی فقیر بودیم از خلوت اعیان بودیم." هستیم. و اگر عمر و زندگی امان بدهد خواهیم بود چون زندگی بدون خلوت برایمان مثل جان کندن است کف آسفالت یک اتوبان شلوغ.
از تنهایی که میگویم منظورم فقط آن جنبهی ذهنی و درونیاش نیست. آن که همیشه هست. منظورم تنهایی به معنی واقعی کلمه است. از همان تنهاییها که اگر نیمه شبی خودت را از پنجرهی اتاقت پرت کنی پایین کسی نباشد که جلویت را بگیرد، کسی نباشد که ببردت بیمارستان یا قبرستان یا هر جهنم دیگری. از همان تنهاییها که مینا توی کنعان دلش میخواست. از همانها که مرتضی میگفت بیکس میشی مینا.. بیکسی کم دردی نیست. اما مسئله درد نیست، مسئله وجود چیزی است که دیگر شده عضوی از تو. شبیه دستی که نمیتوانی بکنی و بندازیاش جلوی سگ یا شب با آشغالها بگذاری دم در یا ببری توی یک دخمهای، بیابان درهای، جایی رهایش کنی و بی او برگردی خانه. از بدیهای تنها زندگی کردن این است که بعد از چند سال به خودت میآیی و میبینی دیگر نمیتوانی تنها زندگی نکنی. تبدیل به آدمی میشوی که یک قسمت از مغزش که مربوط به خود و خویشتن و خلوت و اینهاست رشد کرده و باقی قسمتهاش نه تنها به تکامل نرسیده که حتا کوچکتر هم شده. اصلا دچار آتروفی شده. شبیه آدمی که سالها روی ویلچر نشسته و عضلات پاهاش تحلیل رفته. خلاصه کنم. تبدیل شده به چیز ناقصالخلقهای که به آدمیزاد نمیماند دیگر.
کم کم به این نتیجه میرسی که شاید اصلا به خاطر همین است که نمیتوانی آدمهای اطرافت را برای خودت نگه داری. چون طی همهی این سالها، بارها به این نتیجه رسیدهای که بدون آنها هم میتوانی دوام بیاوری. و بعد میترسی. از خودت، از تنهاییات، از خلوتت، از خوابهایت که آدمهایش همه شبیه خودت هستند یا بعد از مدتی شبیه خودت میشوند، خوابهایی که خودت هستی و یک عالمهی دیگر از خودت میان خودت. و بعد گم میشوی، بیدار میشوی، و هنوز تنهایی.
* عنوان قسمتی از یکی از شعرهای سهراب سپهری است:
کنار مشتی خاک
در دوردست خودم، تنها، نشستهام.
نوسانها خاک شد
و خاکها از میان انگشتانم لغزید و فرو ریخت.
شبیه هیچ شدهای!
چهرهات را به سردی خاک بسپار.
اوج خودم را گم کردهام.
میترسم...
خوشبحالت، اگه همیشه تنها بودی، تنها خواهی موند، و البته که تتها خواهی مرد.