سی و سه
نوشتهاند چرا این همه غمگینید؟
ننوشته بود. حالا غمگین بود، انگار جایی خاکی از روی نعشی پس رفته بود و میدید که انگشت اشاره یا طرهی مویی آشناست و چیزی مثل یک تکه سنگ میان سینهاش آویخته است. گفت: بله، ما غمگینیم، یا من غمگینم، میدانم، ولی همین است که هست. شاید نسل بعد بتوانند از چیزهای شاد هم بگویند، از علف هم بگویند، از خود علف که مابازای هیچ چیز نباشد، از یک جویبار، از دریاچهای که بیهیچ نسیمی خود به خود در یک روز آفتابی تا دورهای دور سطح آبیِ آرامش را موجهای ریز پوشانده باشد.
[...] بر این پهنهی خاک چیزی هست که به رغم ما ادامه میدهد، نفسِ بودن به راستی موکول به بودن ما نیست، و این خوب است، خوب است که جلوههای بودن را به غم و شادی ما نبستهاند، خوب است که غم ما، با استناد به قول شاعر «اگر غم را چو آتش دود بودی» دودی ندارد، تا جهان جاودانه تاریک بماند.
| آینههای دردار ـ هوشنگ گلشیری |