درِ اتاق چرا بسته نمیشد؟
بیرون پنجره باران میبارید. توی خانه باران میبارید. زیر سقف اتاقم باران میبارید. خودم داشتم یک جای دیگری که نمیدانستم کجاست با پدرم بحث میکردم. داشتم برای چیزی که نمیدانستم چیست از خودم دفاع میکردم.
همه چیز خیس شده بود. کتابها، جزوهها، دفترها، دست نوشتهها، بومهای گوشهی اتاق، لباسها، جعبههای زیر تخت. آب تا مچ پاهام بالا آمده بود. من داشتم یک جای دیگری که نمیدانستم کجاست با کسی که نمیدانستم کیست سر چیزی که نمیدانستم چیست بحث میکردم. اشک میریختم و از خودم دفاع میکردم.
اتاق از نور رعد و برق روشن و خاموش میشد. زمین تکان میخورد. پنجره میلرزید و صدا میکرد. در محکم به هم میخورد اما بسته نمیشد. آب تا زانوهام بالا آمده بود. من داشتم به کسی که نمیدانستم کیست ثابت میکردم رفیق خوبی نیستم. به درد کسی نمیخورم.
سر تا پام خیس شده بود. اشکهام بین قطرههای باران گم شده بود. موهام از خیسی چسبیده بود به صورتم. آب تا کمرم بالا آمده بود. او یک جایی که نمیدانستم کجاست لبخند میزد. نه! قشنگ میخندید. خوشحال بود.
سایههای پنجره روی دیوارِ خیسِ اتاق تکان میخورد. بالا و پایین میرفت. آب تا گردنم بالا آمده بود. من داشتم سعی میکردم کسی را که نمیدانستم کیست به یاد بیاورم.
سیمها و پریزهای برق از خیسی دیوار جرقه میزدند و دود خاکستری ازشان بلند میشد. من دور خودم، دور اتاق میچرخیدم. میدویدم. سقف کش میآمد. دیوارها تمام نمیشدند. چراغ سقف ترکیده بود. ساعت دیواری تا نیمه پر از آب شده بود. مدادرنگیها روی آب شناور بود. درناها را باد برده بود. او هنوز میخندید. پدرم هنوز ناراضی بود. ناشناس هنوز گله داشت.
آب از سرم گذشته بود.
درِ اتاق چرا بسته نمیشد؟
عمیق و زنده و خالص.. فقط خواننده دوست نداره که نویسندهاش غرق بشه..
زن باید شنا می کرد . باید به سمتی شنا می کرد . به همان سمت که جریان آب مدادهای رنگی را می برد . زن باید شنا می کرد ...
زن شنا کردن بلد نبود.
افسوس! بگذار بیاموزد
در هم از حجم این همه شوک بسته شدن را فراموش کرده بود..