همیشه‌ی متروک

زندگی‌ام هرگز چیزی به‌جز واژه‌ها نبوده است

در خانه‌ی آبلونسکی همه چیز آشفته بود

تولستوی یک جایی از آناکارنینا نوشته "در خانه‌ی آبلونسکی، همه چیز آشفته بود"؛ ذهن من این روزها به مثابه خانه‌ی آبلونسکی است. آشفته و پریشان. همه جا و هیچ جا. خواب‌هام آشفته‌تر از ذهنم ـ اگر بتوانم بخوابم ـ که البته می‌توانم اما به زور زولپیدم و صبح‌ها. همانطوری که این چند روز صبح‌ها را خوابیده‌ام و بیخیال کلاس و بیمارستان و همه چیز شده‌ام. کلاس‌هایم را نمی‌روم و دیگر مثل سابق برایم مهم نیست. باور کن دیگر هیچ چیز برایم هیچ اهمیتی ندارد. و این بد است. بد است که هیچ چیز برای آدم هیچ اهمیتی نداشته باشد. مثلا دیروز کتری برقی‌ام سوخت ولی برایم کوچک‌ترین اهمیتی نداشت. یا مثلا دو روز پیش یکی از ظرف‌های محبوبم از دستم افتاد و شکست ولی این هم برایم کوچک‌ترین اهمیتی نداشت. چند روز قبلش سیم زرد سه‌تارم ترکید و همچنان هیچ اهمیتی نداشت. یا مثلا همین هفته‌ی پیش مبل بادی عزیزم نمی‌دانم برای چی پنچر شد و باز هم برایم کوچک‌ترین اهمیتی نداشت. هنوز یک ریال از پول متن‌هایی که ترجمه کردم و تحویل دادم را به حسابم نریخته‌اند ولی این هم دیگر مهم نیست. موهایم این روزها خیلی می‌ریزد اما این هم برایم کوچک‌ترین اهمیتی ندارد. چند روز پیش انگشت چهارم دست چپم خورد به لبه‌ی داغ فر و سوخت و صدای سوختنش را شنیدم اما باور کن آنقدری که باید درد نداشت. راستش اصلا درد نداشت. حتا درد شانه‌ام هم این روزها دیگر مثل قبل آزارم نمی‌دهد. هست ولی مهم نیست. به گمانم از دست دادن هیچ چیز دیگر برایم هیچ دردی نداشته باشد. این بد است نه؟

احساس می‌کنم بدنم احتیاج دارد به یک چیز اضافه‌ای یک قرص یا یک ماده‌ی اضافه‌ای چیزی، که خب البته گفتن ندارد.

سرگردانم. امروز وسط این آشفته‌بازار هردمبیل نشستم و همه‌ی کارهایی که باید توی این یکی دو ماه انجام بدهم را لیست کردم. کی همه چیز اینقدر سخت و پیچیده شد؟ چرا این همه کار مهم دارم برای انجام دادن ولی هیچ غلطی نمی‌کنم؟ چرا این حال بد لعنتی‌ام تمام نمی‌شود؟ چرا دیگر هیچ چیزی مهم نیست؟

 

ف. بنفشه
يكشنبه, ۲۵ خرداد ۱۳۹۹

نظرات (۳)

  • رحیم فلاحتی
  • این درست احوال چرک و ترش و مچاله شده و نشسته و اتو نکشیده و درهم برهم من است . جناب تولستوی باید به خانه ی آشفته ی آبلوموف هم اشاره می کرد !

    پاسخ:
    عجب ایهامی داره این "خانه‌ی آشفته‌ی آبلوموف" گویا هم به شما، هم من و هم آبلوموف. :)
    از خواب بیدار می‌شم اما توان، انگیزه و دلیلی برای خروج از رختخواب ندارم. آبلوموف هم بیرون اومدنش از رختخواب پنجاه صفحه طول می‌کشه.
  • دامنِ گلدار
  • یک راه شکستن این چرخه مجبور کردن خودمون به انجام‌ کارهای ضروری و مهمه، یا حتی کارهایی که به ظاهر مهم نیستند ولی می‌دونیم زمانی دلمون بهشون خوش بود، فارغ ازینکه حسمون چیه، این اجبار خیلی مهمه، چون الان احساسمون میگه بنشین و هیچی فایده ندارد بعد کاری نمی‌کنیم بعد ازینکه کاری نمی‌کنیم دوباره حس بد میگیریم. پس خودمون باید خلاف این سیکل حرکت کنیم تا ضعیف بشه. مثلا همین نوشتن این پست خودش یک حرکت خوبه. 

    میدونم برای‌ من راحته گفتنش چون الان به این شدت گرفتارش نیستم. ولی اعتماد کن به حرفم :)

    پاسخ:
    ممنونم ازت. تلاشمو می‌کنم. خیلی ممنونم ازت.
  • دامنِ گلدار
  • تلاش کردنت مشخصه و صادقانه است و قابل تقدیر :گل 

    پاسخ:
    :)
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی