همیشه‌ی متروک

زندگی‌ام هرگز چیزی به‌جز واژه‌ها نبوده است

ای لولی بربط زن، تو بیشتر گرمته یا من؟

امروز اینجا جهنم است. بادهای گرم سوزانی می‌وزد از همان‌ها که توی جهنم وقتی آدم‌ها حس می‌کنند کمی اوضاع آرام شده خدا بر سرشان نازل می‌کند. از همان بادها که عوض خنک کردن می‌سوزاند و خشک می‌کند. امروز صبح در تراس را که باز کردم دیدم ریحان‌هایی که کاشته‌ام از گرما و بی‌آبی خشک شده‌اند. خشک که می‌گویم منظورم خشک واقعی است. به قول آنوری‌ها لیترالی خشک. با ناامیدی آبشان دادم و برگشتم داخل. یک ساعت بعد که دوباره رفتم توی تراس که چکش بکوبم توی دیوار و میخ پرده‌ی افتاده‌ی پشت در را بکوبم به دیوار دیدم ریحان‌ها شده‌اند مثل روز اولشان. تازه و شاداب. به خودم گفتم خاک بر سرت. به اندازه‌ی یک شاخه ریحان خشک شده هم جنم نداری تو. آدم بعضی وقت‌ها از خودش لجش می‌گیرد.

دیشب دوباره آن خواب لعنتی را دیدم. بار چهارم است که تکرار می‌شود. خودم می‌دانم چه مرگم است. قشنگ می‌دانم. همه‌اش به خاطر یک ترس و وحشت مسخره است از اتفاقی که هنوز نیفتاده. اتفاقی که شاید بیفتد شاید نه. همه‌ی ترسم از چیزی است که وجود ندارد. چیزی که اگر وجود داشت واقعا ترسناک بود (شاید هم نبود، نمی‌دانم) ولی فعلا که وجود ندارد. چرا باید از اتفاقی که نیفتاده بترسم؟ از خودم لجم می‌گیرد.

یک وقتی وسط یک بحثی به یک کسی گفتم من چند ساله دارم تنها زندگی می‌کنم. من اگه خودمو دوست نداشته باشم کارم تمومه. یه هفته هم دووم نمیارم. و این روزها واقعا احساس می‌کنم دیگر خودم را دوست ندارد. برای همین هم هست که کارم تمام است یا تمام شده و نمی‌دانم. چرا خودم را دیگر دوست ندارم؟ مگر چه شده که ارزش داشته باشد به خاطرش خودم را مثل همیشه دوست نداشته باشم؟ چرا از صورتم، از پوستم، از موهام، از دست‌ها و پاهام، از فکری که از سرم می‌گذرد، از حرفی که می‌زنم، از کاری که می‌کنم خوشم نمی‌آید دیگر؟

شاید احتیاج دارم به یک کسی مثل رابین ویلیامزِ فیلم Good Will Hunting که بایستد جلویم و پشت سر هم تکرار کند: "تقصیر تو نیست." تقصیر تو نیست. هیچ کدوم از این اتفاق‌هایی که افتاده تقصیر تو نبوده.

"It's not your fault"

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

پ ن: می‌دانم دیگر شما را هم از این حرف‌ها خسته کرده‌ام ولی به خودم قول داده‌ام اینقدر از این حال خراب حرف بزنم تا شاید بتوانم بالاخره توی خودم تمامش کنم. حلش کنم. شاید بالاخره بشود که خودم را مثل قبل دوست داشته باشم. که بپذیرم تقصیر من نبوده.

شاید بعدتر بتوانم از چیزهای دیگری هم بنویسم.

شکایتی اگر هست توضیحم را در همین حد بپذیرید که من از روز اول گفته بودم دلم مخاطب نمی‌خواهد. من اینجا بیشتر از هرکس برای خودم می‌نویسم. و فکر می‌کنم درستش هم همین است.

 

ف. بنفشه
پنجشنبه, ۲۹ خرداد ۱۳۹۹

نظرات (۲)

درستش هم همین است 👌

یه موزیکی‌ هست به اسم Organs از گروه Monsters and Men. نمی‌دونم چه سبکی گوش میدین ولی تیری در تاریکیه دیگه، شاید تسکینی باشه‌ برای این حالتون. من اخیرا وقتی که دیگه خودم رو دوست نداشته‌باشم‌ بهش گوش میدم و یکم سبکم میکنه.

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی