سی و چهار
بیشتر آدمها در بیستوپنج سالگی تمام میشوند. و بعد تبدیل میشوند به ملتی بیشعور که رانندگی میکند، غذا میخورد، بچهدار میشود و هرکاری را به بدترین شکلاش انجام میدهد، مانند رای دادن به کاندیدای ریاست جمهوریای که آنها را یاد خودشان میاندازد. من دلبستگی نداشتم. به هیچچیز دلبستگی نداشتم. حتی نمیدانستم چطور باید فرار کنم. بقیه دستکم حساب کار دستشان آمده بود که چطور زندگی کنند. آنها ظاهراً چیزی را فهمیده بودند که من نفهمیده بودم. شاید چیزی در من کم بود.
| ساندویچ ژامبون _ چارلز بوکوفسکی |