حقیقتا I'm too old for this shit
از دیروز کارم شده مدام زنگ زدن به دفتر پژوهشی دانشکده برای پیگیری یک کد کوفتی که مدارکش را آبان ماه تحویل دادهام و هنوز کدم نیامده. به این ترتیب که چهل بار مدام تماس میگیری که یا مشغول است یا زنگ میخورد اما کسی جواب نمیدهد و اگر شانست گل کند، مسئول نسبتا محترمی جواب میدهد و میگوید مثلا "نیم ساعت دیگه دوباره تماس بگیر" و دوباره از اول باید پروسهی تماس گرفتن و جواب ندادن و مشغول بودن و "عه! یادم رفت که باز چک کنم حالا ده دقیقه دیگه دوباره زنگ بزن." تکرار میشود. شاید باورتان نشود اما بار سومی که تماس گرفتم و توانستم مسئول مربوطه را پشت خط نگه دارم تا همزمان فایلهای کوفتیاش را برایم چک کند به گفتهی خودش دقیقا زمانی که سایت اسمم را بالا آورد برق رفت. و در حالی که من داشتم جلوی خودم را میگرفتم که سرش فریاد نکشم که ".... تو اون حقوقی که سر هر ماه میریزن به حسابت و مسئولیت نداشتهت و اون ادارهی برق و هر چی که هست همهش با هم" گفت: "حالا فردا چک میکنیم خودمون باهاتون تماس میگیریم." فرداش ـ که امروز باشد ـ دیدم زنگ که طبیعتا صد سال سیاه قرار نیست بزنند، خودم دوباره همان پروسهی چهل بار تماس گرفتن تا شاید یک بارش کارگر بیفتد را انجام دادم و بعد با کمال وقاحت گفت:
- کدتون نیومده، نمیدونیم چرا؟! حالا تو جلسهی بعدی پیگیری میکنیم.
- جلسهی بعدی کی هست حالا؟
- معلوم نیست.
- من یک ماه دیگه میخوام دفاع کنم برام مشکلی پیش نمیاد؟
- قطعا یک ماه دیگه نمیتونی دفاع کنی.
الان که دارم اینها را مینویسم هم عصبیام، هم کمی گریهام گرفته، هم دارم خودم را آرام میکنم که به درک هرچه پیش آید خوش آید.
حالا که زندگی من افتاده روی یک دور کند باطل و هیچ چیز سر جای خودش نیست و یک جای کار هر چیزیم که دست روش بگذاری میلنگد و من هم دیگر هیچ کدام اینها به هیچ جایم نیست، این هم روش.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پ ن: یک جایی از یک فیلمی یک کاراکتری میگفت: «توی ۲۲ سالگی، گاندی سه تا بچه داشت، موتسارت سی تا سمفونی داشت، و بادی هالی مرده بود.» و حالا من توی بیست و شش سالگی گمان میکنم هیچ گهی نشدهام. نه که مطلقا نشده باشم اما یک گهِ درخوری که ارزش حرف زدن داشته باشد، نه. توی برزخی هستم که فرداش هیچ معلوم نیست. فقط مشخص است که از امروزش بدتر است. خیلی بدتر. فردای کدام چیز توی جغرافیایی که ما در آن زندگی میکنیم از دیروزش بهتر بوده که فردای من باشد؟
- خب، حالا که چی مثلا؟
- هیچی. دیگه هیچی.
بازم زنگ بزن. دیوونهشون کن
گویا همین کارو هم باید بکنم.
من دیروز که صبح کله سحر وقتی رفتم دفتر پیشخوان دولت برای احراز هویت و کارم به عنوان نفر سوم خیلی سریع انجام شد بدون قطعی و هزار کوفت و زهر مار دیگه و موقع برگشتن هم دوتا سنگک خریدم از خوشحالی تو پوست خودم نمی گنجیدم . حس آدمی رو داشتم که انگار نظرکرده ام :))
یک دفعه هم که وظیفهشونو عین آدم انجام میدن برای ما عجیبه.. :))
خیلی عجیب :))