امروز خیلی عقلم سر جاش نیست
گفتم: نیم سال دوم نود و هفت، اورژانس و بهداشت و اطفال توی سوابق تحصیلیم نیست. بعد چک کرد و گفت نمرهی اورژانست ثبت نشده و چرا سر وقت امتحان نمیدین و چرا همهتون اینقدر بینظمین و چرا چرا چرا... [صدای گوش خراش مخاطب رفته رفته توی هوا محو میشود، انگار کسی از داخل آکواریوم سرت جیغ جیغ کند.] یک ویژگیای در رفتار این جماعتِ کارمند، غالب است: طلبکار بودن. اینکه به خاطر وظیفهی انجام ندادهی خودشان طلبکارت هستند. من اما از یک جایی به بعد یاوههایش را گوش نمیکردم. نمیتوانم برایت بنویسم دیگر چه گفت. از یک جایی به بعد فقط ساکت توی چشمهاش نگاه میکردم. نگاهِ "خوبه که خودت لااقل حالیته چه گهی خوردی" و آن لحظه صورتش پشت آن ماسک لعنتی، لاکهای صورتی که روی ناخنهاش زار میزد، موهاش که با شلختگی از زیر مقنعهاش بیرون آمده بود، پشت چشم نازک کردنش که حالا ببینم چیکار میتونم بکنم برات، گلدان حسن یوسف پلاسیدهی پشت پنجره، حتا یخ توی پارچ آب روی میز کناری و صندلیای که گذاشته بودند جلوی در تا نتوانی از یک جایی بیشتر بهشان نزدیک شوی، همه و همهاش به نظرم زشت ترین چیزهای دنیا بودند که توی بدن آن زن و توی آن اتاق دور هم جمع شده بودند. این حرفها گفتن ندارد. کرونا که گند زده به همه چیز. خیلی همه چیز خوب بود، حالا دیگر گندش مضاعف درآمده. خیلی همه چیز سر جای خودش بود، حالا یک فاصلهی دو متری هم بین تو و او که سر جای خودش نیست برقرار کردهاند. ولی باور کن هیچ کدام اینها برایم کوچکترین اهمیتی نداشت. چیزی که برای خودم عجیب بود شمایل اصحاب کهف وارِ از غار بیرون آمدهی خودم بود. توی سرم مانده بودم که الان خرداد است یا تیر است یا چی؟ مانده بودم بعد از تیر شهریور میآید یا مرداد یا چی؟ مانده بودم امروز چندم است؟ شنبه است، یک شنبه است یا چی؟ امتحان صلاحیتم دوم مرداد است یا سوم یا بیستم یا چی؟ اگر ساعت روی مچ دستم نبسته بودم میماندم که ساعت نه صبح است یا دو بعد از ظهر یا ده شب یا چی؟ عین آدمهای چِتِ ماریجوانا زده منگ بودم. بعد چند ثانیه ذهنم از همه چیز خالی شد و بعد پر شد از هزارتا فکری که نمیتوانستم کنترلشان کنم. فکر اینکه یعنی میآید یک روزی که صبح که از خواب بیدار میشوم هیچ کاری برای انجام دادن نداشته باشم؟ روزی که کسی جایی منتظر نباشد کاری برایش انجام دهم؟ به کسی بدهی نداشته باشم، مدیون کسی نباشم و فقط کاری را انجام بدهم که در آن لحظه دلم میخواهد انجام بدهم؟ یا اگر دلم نمیخواهد کاری انجام بدهم آبلوموف وار توی تخت بمانم و بیرون آمدنم از تخت پنجاه صفحه طول بکشد؟ میشود فقط کتابی را بخوانم که دلم میخواهد بخوانم، فیلمی را ببینم که دلم میخواهد ببینم و لزومی نداشته باشد برای چیزی به احدی جواب پس بدهم؟ همهی این فکرها و یک عالمه فکرهای دیگر مثل اینکه هیچ وقت فکر متخصص شدن به سرم نزند و تا آخر عمر پزشک عمومی بمانم و به جای خواندن کتابهای تخصصی چند هزار صفحهای و تلف کردن هفت هشت سال دیگر از عمرم یک عالمه کتاب دیگر بخوانم از هزارتا موضوع دیگر، داشت مغزم را منفجر میکرد. میان همهی اینها میخواستم یک سوالی از آن کراهت منظر بپرسم ولی آنقدر لکنت داشتم که خودم از خودم خندهام گرفت و سوالم یادم رفت و هنوز هم یادم نیامده.
بعد رفتم یک جای دیگر برای یک کار دیگر و بعدش دوباره رفتم یک جای دیگر برای یک کار دیگر و تنها کاریم که راه افتاد بدهیای بود که باید صاف میکردم و باور کن چیزی نزده کل روز را چت بودم. آدمیزاد یک وقتهایی چه مرگش میشود؟
سرعت کلماتی که توی سرم پشت هم قطار میشوند از سرعت دستهام برای تایپ کردن بیشتر است. باور کن هنوز چتم.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پ ن ۱: توی همهی وبلاگهایی که میخوانم کسی را ندیدهام که به اندازهی خودم فحش بدهد. چرا اینقدر مؤدب اید؟
پ ن ۲: یادم بیاورید یک وقت دیگری از لزوم وجود فحش در ادبیات فارسی برایتان بنویسم. امروز خیلی عقلم سر جاش نیست.
منم امروز دقیقا همین حال و هوا رو داشتم. گیج و منگ بودم. نزده چت بودم. هنوزم چتم.
من هیچ وقت توی ذهنم وب شما به عنوان کسی که فحش میده نبوده پس چرا؟ جالبه.
شاید به خاطر افزایش سنه.
فحش دادن مگه خوبه؟