همیشه‌ی متروک

زندگی‌ام هرگز چیزی به‌جز واژه‌ها نبوده است

جان انسان ارزش دارد

ما یاد گرفته بودیم اگر کسی حتا مادرمان را کشته بود، دردی، جراحتی اگر داشت اول درمانش کنیم بعد به حسابش برسیم. ما به اندازه‌ی سن یک نسل درس خوانده بودیم که یاد بگیریم "جان انسان ارزش دارد".

اینجا اما ظاهرا هیچ چیز آنطوری نیست که باید باشد. همه چیز خیلی طبیعی و خیلی بی‌چون و چرا دقیقا همانی است که نباید باشد.

اگر مثلا دویست سال بعد است و کسی دارد این‌ها را می‌خواند خوب است که بداند ما اینجا توی قرن بیست و یک وقتی علم آنقدری پیشرفت کرده بود که می‌توانستیم حتا به دستکاری ژنوم انسانی هم فکر کنیم، داشتیم برای اثبات همین جمله‌ی بدیهی که "جان انسان ارزش دارد" می‌جنگیدیم. ما ده‌ها سال بعد از عصر برده‌داری صاحبانی بالای سرمان داشتیم که هر بلایی هم که سرمان می‌آوردند حق اعتراض نداشتیم. حق نداشتیم بی اجازه‌شان حرفی بزنیم یا اصلا کلا حرفی بزنیم. ما چیزی اگر می‌نوشتیم دست و دلمان به عواقبش می‌لرزید.

اما با همه‌ی این‌ها حق داشتیم که فکر کنیم یک جای کار می‌لنگد. حق نداشتیم؟

چند روز پیش نشستم و توی سایت futureme نامه‌ای برای خودِ ده سال بعدم نوشتم. تهش از چیزهایی نوشتم که دوست دارم در سی و پنج شش سالگیم داشته باشم. باور کنید همه‌اش حداقل خواسته‌های یک آدم معمولی بود در یک جغرافیای معمولی در یک جامعه‌ی معمولی در کنار آدم‌های معمولی و در یک شرایط معمولی. خودم از قناعت خودم خنده‌ام گرفت. با این حال بعید می‌دانم ده سال دیگر همین‌ها را هم داشته باشم. حالا اما از همین خواسته‌های معمولی یک انسان معمولی در یک جامعه‌ی معمولی‌ام هم خجالت می‌کشم. فکرش را که می‌کنم می‌بینم خواسته‌های امروز ما خیلی معمولی‌تر از این حرف‌هاست. مثل اینکه از صاحبانمان بخواهیم اینترنتمان را قطع نکنند یا هواپیمای مسافربری‌مان را با موشک نزنند یا عقایدشان را به ما دیکته نکنند یا به خاطر هر اعتراضی توی دهانمان نزنند یا کاری نکنند روز به روز فقیرتر از دیروزمان شویم و هزارتا چیز معمولی دیگری که حوصله‌ی نوشتنشان را ندارم. مثل همین که بخواهیم دست کم اعداممان نکنند.

از همه‌ی این کلماتی که نوشته‌ام، از این خواسته‌های این همه بدیهی، از اینکه می‌ترسم دکمه‌ی انتشار همین پست را بزنم، از یک مشت چیز معمولی‌تر از هر معمولی‌ای که اینگونه به التماس طلب می‌کنیم، اصلا از همه چیز این زندگی‌ای که داریم خنده‌ام می‌گیرد.

 

ف. بنفشه
چهارشنبه, ۲۵ تیر ۱۳۹۹

نظرات (۱)

«از اینکه می‌ترسم دکمه‌ی انتشار همین پست را بزنم.» تیر خلاص بود. خودش گویای همه چیزه.

اینکه جرم‌هایی هستند که فقط توی این خراب‌شده اسمشون «جرم»ـه. اینکه ما همه‌مون مجرمیم. محکوم به مرگیم. فقط حکممون هنوز نرسیده.

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی