Today is a good day to die
صندلی رنگ و رو رفتهام را گذاشته بودم توی تراس و یک پتوی نرم انداخته بودم روش که کمی از خشکیش کم کند، پاهایم را تکیه داده بودم به چارچوب در و صدای کولرِ پشت سرم مرا میبرد به روزهای کودکی و خانهی پدربزرگم و دیوارهای کاهگلیش و حوض کوچک و درخت انار و شب بوهای وسط حیاط، و کولر آبی قدیمیاش که صداش شبیه صدای کولر خانهی خودم بود. باید تسمهاش یک عیبی به هم زده باشد. یکی از همسایهها داشت آش رشته میپخت. پروژکتورهای زمین فوتبال جلوی آپارتمانمان روشن بود و سبزی چمن زمین، لباسهای سفید و قرمز فوتبالیستها که مثل اسباببازیهای کوچکی وسط زمین این سو و آن سو میدویدند و نور چراغهای سفید و زرد و نارنجی و قرمز ماشینها با چشمهام بازی میکردند. باد کولر از در باز تراس میخورد به صورتم و به گرمای تابستان پوزخند میزد. توی کتاب زیر دستم کسی از این کلام هگل حیرت کرده بود که میگفت: «تنها چیزی که در جهان جای هراس دارد، وضعیت متحجر است، وضع بیتحرکِ احتضار، و تنها چیزی که ارزش شادمانی دارد وضعی است که در آن نه تنها فرد، که کل جامعه، در حال مبارزهای مدام، برای توجیه خویش است، مبارزهای که به وساطت آن جامعه بتواند جوان شود و به اشکال زندگی جدیدی دست یابد.» وضعیت متحجر، وضع بیتحرک احتضار، مبارزهی مدام جامعه برای توجیه خویش... هیچ کدام اینها مسئلهی من نبود. در آن لحظهای که داشتم تجربهاش میکردم مبارزهی مدام برای هر چیزی، اصلا هر مبارزهای بیمعنی بود و تنها چیزی که ارزش شادمانی داشت تداوم همان لحظه بود. آرامش داشتم. آرامشم از جنس آرامش تصنعی بنزودیازپینها نبود، کلردیازپوکساید برای من مثل گچ بیاثر است. آرامشم به خاطر آن لحظه بود. مثل همیشه دلتنگت بودم اما جایت خالی نبود. جای هیچ کس خالی نبود. دلم آش رشته نمیخواست. دلم مادرم را نمیخواست. دلم فقط میخواست آن دقایق، آن حس، هیچ وقت تمام نشود. ولی تمام شد. مثل همهی چیزهای خوبی که بالاخره یک وقتی تمام میشوند.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
یک ماه بیشتر است که دارم جوری زندگی میکنم که انگار قرار نیست اینجا بمانم. بعد از آن امتحان سخت لعنتی خوابیده بودم روی زمین، وسط دفترها و جزوهها و چرک نویسهام و نگاه میکردم به همهی اثاثیهی بیارزشی که دور خودم جمع کردهام و بعد نگاه کردم به سقف خالی اتاق و با خودم گفتم کاش زندگیام مثل این سقف سفید و خالی بود. کاش این همه خرت و پرت نداشتم که یک روزی فکر رها کردنشان اذیتم کند.
خوابیده بودم وسط چرک نویسها و آرزو میکردم کاش مغزم مثل سقف اتاقم سفید و خالی بود.