ای خوابگرد، ای بیخواب، ای چشم دوخته به قرصهای خواب
این شبها بدخوابترین موجود زمینم. شب که میشود، توی تاریکی اتاق، همه چیز یک تصویر ترسناک و وحشی و خشن به خودشان میگیرند. بیخواب که میشوم با هر این دنده به آن دنده شدن همهی اشیاء اتاق بهم لعنت میفرستند. صدایشان را میشنوم. توی سکوت و تاریکی شب صدای هر چیزی را میشود شنید. وقتی پاهایم را توی شکمم جمع میکنم، وقتی موهایم را بالای سرم جمع میکنم، وقتی پتو را از خودم دور میکنم، وقتی متکا را این رو و آن رو میکنم، وقتی سرم را از لبهی تخت آویزان میکنم، همهی اعضای بدنم بهم لعنت میفرستند. این روزها برای گذراندن هرقدر خالی شبها و روزهام تلاش میکنم، برای فکر نکردن به چیزی، برای لذت بردن از موسیقی، برای مزخرف ننوشتن، برای نگاه نکردن به آن عکس پروفایل لعنتی، برای ارتباط برقرار کردن با آدمها، برای ارتباط برقرار نکردن با آدمها، و وسط هرکدام از این تلاشهای ناقصم همهی سلولهای بدنم بهم لعنت میفرستند.
انگار همه چیز اطرافم، همهی آدمها و اشیا و حتا اعضای بدنم، هستند که فقط بگویند تو به درد نخوری. تو مستحق درد کشیدنی. تو لیاقت بودن توی آن عکس به جای آن کسی که نمیشناسیاش را نداشتی.
حتا حالا که دارم اینها را مینویسم تختم بهم لعنت میفرستد. ساعتم با هر بار تیک تاک که انگار پتکی توی سر من است بهم لعنت میفرستد.
میتوانستم همینها را یک جور بهتری بنویسم اما مزخرف نوشتن بهتر و بدتر ندارد. این حرفها گفتن ندارد. از توی هیچ کدام این نوشتهها هیچ چیز درست و درمانی برای هیچ کس بیرون نمیآید. اصلا نمیخواهم که اینطور باشد. هیچ وقت نخواستهام. غم بزرگ را به هیچ کوفت بزرگی نمیشود تبدیل کرد.
غم بزرگ:((
حالا من البته فوقتخصص خواب و اینا ندارم ولی خودم هر وقت خوابم بد میشه با یه شوک به بدنم درست میشم، مثلا پاشی یه روز بری کوه حسابی خودتو خسته کنی، میدونم بحث اصلیت این نبودا کلا خواستم یه چیزی گفته باشم، یه امتحانش بکن حالا :)