In The Dark Hours
دلم برایت تنگ شده. خیلی، خیلی بیشتر از آنی که بتوانی تصورش را بکنی. فراموش کردنت کار من نیست. فراموش کردن آدم چون تویی کار کمتر کسی است. چقدر خوب است که یک زمانی توی زندگیام تو را داشتهام. تو راستی خوشبختی؟ واقعا خوشحال و راضییی از همهی آنچه که کنارت داری؟ از او که آنقدرها نمیشناسمش؟ از زندگیات که نمیدانم این روزها چطور میگذرد؟ تنها خیالی که کمی آرامم میکند خیال خوشحال بودن توست. من که همهی کاری که کردهام رفتن بوده برای خوشبخت شدنت کنار کسی که درست نمیدانم کیست.
سیمین یک موزیک بیکلام گذاشته بود و گفت چشمهایمان را ببندیم و تصور کنیم کنار دریاییم. باقی حرفهایش را نشنیدم دیگر. داشتم توی گرگ و میش کنار یک ساحل آرام قدم میزدم. لباس کرم رنگ حریر بلندی پوشیده بودم و باد سردی آرام میپیچید میان موهام. داشتم قدم میزدم سمت تو که نشسته بودی کنار ساحل یک تکه چوب را با چاقوی کوچک توی مشتت کندهکاری میکردی. آمدم سمتت. ایستادی روبهروم. نگاهت کردم. یک دل سیر نگاهت کردم. کاری که هیچ وقت نشد درست درمان انجامش دهم. دلم برایت تنگ شده. دلم برای عاشق بودن تنگ شده. دلم تنگ شده برای یک صبح که از خواب بیدار شوم بزنم به خیابان، یک صبح که آبیها آبیتر باشند، سبزها سبزتر، سرخها سرختر، یک روز که باز احساس کنم زندگی، همینطور که هست، با همهی زشتیهاش، چقدر قشنگ است.
خسته شدم از شلوغیها و آدمها و حرفها و حرفها و حرفها. خسته شدم از حرف زدن وقتی میدانم که شنیده نمیشوم. وقتی میدانم طرف مقابلم وسط حرفهام دارد به جملههای بعدی خودش فکر میکند. خسته شدم از بس کسی نیست که نیم تو بفهمد مرا.
سلام.عالی
پاراگراف آخر رو چند ماهه خیلی دارم بهش دقت میکنم که نهتنها نمیفهمنت بلکه مقاومت خاصی هم در فهمیدنت دارن! جای اینکه به حرفای تو فکر کنن، به جواب خودشون فکر میکنن انگار اصلاً نمیبیننت تا بخوای به چشمشون هم بیای... دنیای چرکِ بدی شده...
سلام.اگه دلت نمیخاد مخاطب داشته باشی پس برای کی می نویسی؟
فراموش شدهها، فراموش کنندهها را هیچوقت فراموش نمیکنند...