که ما سپر انداختیم اگر جنگ است
یک زمانی نه درواقع خیلی وقتِ پیش ولی گویی هزار سالِ پیش، دفترچه یادداشت موبایلم پر بود از جملههای کوتاه و بلندی که هر از گاهی به ذهنم میرسید، جملههای دوست داشتنی آخرین کتابی که در حال خواندنش بودم، تک بیتها و مصرعهای زیبا و الخ. حالا اما پر است از تک کلمههای زشت و حقیر که مثلا دستمال توالت بخرم، مهرم را یادم نرود، فلان تاریخها شیفت عصرم، فلان تاریخ مرخصی بگیرم، فلان بیماری را دوباره مرور کنم، به یکی زنگ بزنم برای انتقال، به دیگری برای پیگیری بیمه، به حسابداری، به کارگزینی به گسترش فلان شهر، شمارهی فلان راننده، شمارهی منشی فلان درمانگاه، شمارهی آقای مسئول کوفت، شمارهی خانم شرکت زهرمار... جنگ است انگار.
آدم یک وقتهایی دلش برای بطالت تنگ میشود.
دلم میخواهد دوباره بیست و چهار ساله بشوم، دانشجوی سال فلان پزشکی باشم، برای فلان امتحانم درس نخوانده باشم، زمستان باشد، فردای یک روز بارانی باشد، برنامهی صبحم را بپیچانم بزنم به خیابان، به کوچه پس کوچههای قدیمی شهر، عکاسی کنم، آدمها را نگاه کنم، با هندزفری توی گوشم بلند بلند آواز بخوانم و رویم نشود به پدرم زنگ بزنم که باز کفگیرم خورده به ته دیگ.
آدم یک وقتهایی واقعا دلش برای بطالت تنگ میشود.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
بین همین تک کلمههای حقیر، یک جایی میان یادداشتهام نوشتهام:
"دلم خواست برایش بگویم نگران نباش من عادت دارم. من همیشه آدمِ دوم بودم، حتا وقتی که اول رسیده بودم."
یک چیزهایی هست که برای نوشتنشان باید ذهنی خیلی رهاتر از این روزهام داشته باشم.
سلام.هم خودت را سر کار گذاشتی هم ما رو.چه کاریه آخه؟
ذهنی رهاتر..
اون چیزهای سخیف هم عالمی دارن، اون هم ریتم دیگری از بودنه، ایشالا همهاش رو به میل خودت رها کنی و بدست بیاری :)
و من یاد خودم میافتم...